Chapter 48

5.6K 815 97
                                    

مغازه دوباره ساکت و خالی شد..بعد مرد سرشو سمت پسری که زیرش بود تکون داد..

و مثل پسر کوچیکتر اونم نتونست نگاهشو بگیره..پسر بزرگتر کل چهرش رو با چشم هایی تیره بررسی کرد..و جونگکوک هم با چشم های درشتی متقابلا بهش نگاه میکرد..آب دهنشو قورت داد و گفت.. "سلام آقای جذاب..الان..الان میخوای منو ببوسی..؟؟" این باعث شد پسر بزرگتر با کنجکاوی چشماشو ریز کنه..

"نه منظورم اینه که این اتفاقیه که توی کیدراما می افته..پس اینطور فکر کردم.." توضیح داد..

"چی میشه اگه انجامش بدم؟؟" مرد پرسید..

و در جواب پسر فقط سرخ شد..پسر واقعا مظطرب بود..

"چند سالته.." مرد پرسید..

اونا هنوز توی همون پوزیشن بودن.. "شونزده..و تو؟؟؟" جونگکوک پرسید..

گونه های جونگکوک رو نوازش کرد و جواب داد.. "من بیست و هشت سالمه.." جونگکوک احساس کرد پروانه هایی توی شکمش به پرواز در اومدن..و آب دهنشو قورت داد..

بعد..

مرد روش خم شد..و گونه ی چپشو بوسید..و برای پنج ثانیه کامل طولش داد.. جونگکوک حالا خیلی مظطرب شده بود و ناجور نفس می‌کشید.. "ممنونم که زندگیمو نجات دادی..برای اولین بار توی زندگیم یکی به امنیتم فکر کرد..بدون اینکه هویتم رو بدونه..تو سعی کردی منو نجات بدی.." جونگکوک سادیسم رو از صدای مرد احساس کرد..

مرد گونه ی راستشو هم بوسید.. دقیقا مثل قبلی..و زمزمه کرد.. "ممنونم که باهام مثل یه آدم نرمال رفتار کردی.."

جونگکوک هیچی نگفت..فقط آب دهنشو قورت داد..مرد کمی بالا اومد..اونا حالا خیلی خیلی بهم نزدیک بودن..انگار که فقط چند میلی متر بینشون فاصله بود..بینی هاشون بهم دیگه خورد.. جونگکوک اینکه خوشش اومده رو انکار نکرد..هرچند اتفاقی که داشت می افتاد..مثل یه قسمت از کیدرامای مورد علاقش بود..

بعدش مرد گفت‌وگو رو تموم کرد..و لبهاشو بوسید..یه بوسه ی قوی.. جونگکوک نتونست اونو ببوسه..اون حتی نمیدونست چطور باید اینکارو بکنه..پس بدون انجام دادن هیچ کاری اجازه داد غریبه با مهارت ببوستش..

دستای جونگکوک رو گرفت و اونا رو دور گردن خودش پیچید..بعد پسر رو از روی زمین بلند کرد و اونو روی پاهای خودش نشوند..بدون قطع کردن بوسه..

با یه دستش کمر جونگکوک رو گرفته بود و نگهش داشته بود..و دست دیگش مشغول لمس کردن بدنش بود..

جونگکوک جوون و ساده بود..و همینطور بی تجربه..گذاشت ناله ای از گلوش خارج بشه..که باعث ناله ی مرد هم شد..لبهای پسر کوچیکتر رو رها کرد..که باعث شد جونگکوک از خجالت توی خودش بره..

برای چند لحظه در حالی که پیشونی هاشون بهم چسبیده بود نشستن.. جونگکوک نفس نفس میزد و سنگین نفس می‌کشید..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now