Chapter 13

7.2K 1K 73
                                    

به محض اینکه اسم تهیونگ از دهنش بیرون اومد، همه کسایی که اونجا بودن گیج بهش نگاه کردن..

'اون پسر کیه..چه رابطه ای با رییس داره.. هیچکس جرعت نداره رییسو با اسم صدا بزنه..' اونا مشغول گفتن این حرفا شده بودن..

دختر پشت میز چشماشو برای اون بچه چرخوند.. "تو یکی از طرفدارای ایشونی؟؟" دختر طوری پرسید که انگار کل روز این حرفشو تکرار می‌کنه..ولی هیچ‌کس اونو با اسم کامل صدا نمی‌زد.. هرروز تعداد زیادی آدم اینجا میومدن تا اونو ببینن یا به اینجا زنگ میزدن..از اونجایی که اون بین جوونا طرفدارای زیادی داره..

"ببخشید ولی سرشون شلوغه پسر..می تونی بری از موزه های ما دیدن کنی برای بازدیدکننده ها رایگانه..روز خوبی داشته باشی.." دختر پیشنهاد داد..

جونگکوک چشماشو چرخوند.."ببین من اومدم اینجا تا اونو ببینم..و من از طرفداراش نیستم..حتی توی خوابمم نمیخوام فنش باشم.."جونگکوک گفت..

"پس چرا اومدی اینجا تا ایشونو ببینی..به نظر نمی رسه که تو هیچ یک از مشتری های تجاری ما یا خبرنگار باشی..پس چرا اومدی اینجا..؟؟" دختر پرسید..

جونگکوک داشت عصبی میشد..و نمی‌خواست به اون همه سوال جواب بده.."ببین من اومدم اینجا غذاشو بهش بدم..من همسر... فامیلیشم.. بهش زنگ بزن و اسم منو بهش بگو..جو.."

"اگه واقعا فامیلشی چرا خودت بهش زنگ نمیزنی..پس.." دختر گفت..

جونگکوک باید بهش زنگ میزد..ولی میترسید.. پسر ازش عصبانی بود.. نمی‌خواست بخاطر زنگ زدن بهش بمیره.. مدتی فکر کرد..که باعث شد زن لبخندی بزنه.. دختر به خودش افتخار میکرد.. برای بیان هچنین نکته درخشانی..

جونگکوک به یه نفر زنگ زد.. "سلام من تو قسمت پذیرش هستم..خاله ای که اینجاست واقعاً بهم گیر داده..لطفاً ازش بخواه که اجازه بده برم تو.." اون گفت..

اون در واقع به اریک زنگ زده بود..

دختر چشماشو بزرگ کرد و و حس میکرد بهش توهین شده.. 'چطور منو خاله صدا زد.. مگه من پیر بنظر میرسم..بی تربیت..'

جونگکوک تماسو تموم کرد و روی صندلی نشست و منتظر موند..با فرض اینکه خانم قبلاً شروع به کار کرده بود.. جونگکوک حوصلش داشت سر می‌رفت..بعد همون موقع دختر تماسی دریافت کرد..

و اونو جواب داد.."سلام..چطور میتونم.."

"بفرستش بالا.." صدای سرد و محکم مرد تو گوشش اکو شد..دختر سفت شد..'آقای کیم بود،مدیر عامل خودش زنگ زده بود..اون هیچوقت به پذیرش زنگ نمی‌زد.. فقط یه بخش یا کارمند خاص وجود داشت که تا به حال تماس اونو دریافت کرده بود.. دختر کمی احساس سرگیجه می کرد..حالا پاهاش بی حس شده بود.. و دیگه نمی تونست از جاش تکون بخوره..مجبور شد با عجله به میز بچسبه تا زمین نیفته.."چشم آقا.."دختر با صدای خیلی ضعیفی گفت..

THE SECRET HUSBAND Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz