Chapter 53

5.5K 810 175
                                    

تهیونگ اون روز حدودا ساعت ۱:۳۰ ظهر برگشت به سوییت شخصیش..تا همسرش که روی تخت خواب بود رو چک کنه..صبح بعد از خوردن یه صبحونه سبک کاپل خوابیده بودن..بعد تهیونگ بیدار شده بود و با کار کردن مشغول شده بود ولی پسر کوچیکترو بیدار نکرده بود..

"لاو؟؟" تهیونگ توی گوش پسر کوچیکتر زمزمه کرد..و روش خم شد.. جونگکوک جوابی نداد..پس اون گونه های پسر کوچیکتر رو بوسید و لاله ی گوشش رو گاز گرفت..و این باعث شد که پسر کوچیکتر چشماشو باز کنه و بیدار شه..

جونگکوک چشماشو باز کرد..و با پیدا کردن دلیلش ضربه ای به بازوی پسر بزرگتر زد..

"ته..چرا اینقدر بدجنسی..بزار بخوابم..لطفا.." گفت و سعی کرد به سمت دیگه بچرخه..ولی نتونست چون پسر بزرگتر بین بازوهاش زندانیش کرده بود..

"اوه..نه..خواب دیگه بسه..با من بیا..باید یه چیزی بخوری..وقت غذاست.." تهیونگ گفت و در حال گفتن گونه پسر کوچیکترو با انگشتش نوازش کرد..بعد از چند ثانیه یا بیشتر جونگکوک خودش بلند شد و صاف سر جاش نشست..

یه دفعه یادش اومده بود میخواد دلیل عجیب رفتار کردن تهیونگ تو این دو روز گذشته رو بدونه..و این باعث شد که خواب از سرش بپره..و برگرده به دنیای واقعی..

"مرغ مورد علاقت و جاجانگمیون با یکم مخلفات دیگه سفارش دادم.." تهیونگ وقتی پسر کوچیکتر مشغول فکر کردن بود گفت..

بعدش بیشتر خم شد و لبهای پسر کوچیکترو بوسید..تا اونو از فکراش بیرون بکشه..و بعد گفت.. "یه ظرف بزرگ بستی نعنایی هم گرفتم..هروقت تموم شد میتونی بگی دوباره برات بیارن..ولی باید یجوری بهم پرداختش کنی.."

بعد از نادیده گرفتن کل اون حرف ها و حرکات پسر بزرگتر جونگکوک بالاخره صحبت کرد، "ته تو گفتی بهم همه چیزو میگی..پس..امممم" کلمات بعدیش نتونستن از دهنش بیرون بیان چون انگشت تهیونگ به نشانه سکوت روی لباش قرار گرفت.. "الان نه.. همسر عزیزم برام توی درجه اول اولویت قرار داره..پس اول بیا غذاتو بخور..زودتر برمیگردیم خونه و بعد راجبش حرف می‌زنیم..باشه..؟؟" تهیونگ گفت‌‌..

جونگکوک با اعتراض ناله ای کرد ولی نتونست چیزی بگه پس قبول کرد..

"هی میخوای یکم خوش بگذرونیم؟؟" پسر بزرگتر با قیافه مرموزی پرسید.. جونگکوک میخواست لبخند بزنه و بگه اره..ولی نتونست چون با لبخند زدن بلافاصله سرخ شد.. چرا؟؟

بخاطر هیچی..فقط شوهرش بود که بعد از یه مدت طولانی انقدر بهش نزدیک شده بود..و خیلی نرمال رفتار میکرد..این باعث شده بود خیلی خیلی احساس شادی کنه..

ولی در آخر احساستشو کنار گذاشت و سرشو به نشونه ی موافقت تکون داد..و به پسر بزرگتر نگاه کرد تا ببینه میخواد چیکار کنه..

تهیونگ به خدمه سوییت زنگ زد..و قبل از حرف زدن چشمکی به پسر کوچیکتر زد.. "الو؟؟ بله خانم زلدا..؟؟میخوام یکم غذا سفارش بدم..باید تا یک دقیقه دیگه آماده باشه..وقتی اومدید بیاریدش توی سوییت شخصیم..باشه..؟؟" گفت و تلفن رو قطع کرد و لبخند شیطانی ای زد..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now