Chapter 37

6.4K 864 86
                                    

اونا بیرون ماشین منتظر بودن..و جونگکوک خیلی احساس خوبی نداشت.. میدونست داره حسودی می‌کنه.. میخواست خودشو کنترل کنه..خیلی خوب میدونست که به خودش قول داده و جیمین، نونهی، رزی، دیزی و اونوو همشون بهش گفته بودن بیشتر از این بخاطر مگان با تهیونگ دعوا نکنه، داشت روی این کار میکرد..خیلی سخت خودشو کنترل میکرد تا ری اکشن بدی نشون نده..ولی این، لحظه به لحظه داشت سخت تر میشد.. مخصوصا وقتی میتونست نگرانی و استرس تهیونگ برای اون دختر رو ببینه.. 'اگه من اینجا همراهش نبودم..خودش می‌رفت و اونو نجات میداد..من اینجا بهش چسبیدم..اون خیلی نگرانه.. هیچوقت ندیدم اینجوری هول کرده باشه..' جونگکوک با خودش فکر کرد..

بله تهیونگ وحشت زده بود..ولی کی دلیل واقعیش رو می‌دونست...

وسلی مگان رو آورد و با سرعت با ماشینش از اونجا دور شد..انگار که میدونست دارن تعقیبش میکنن..حتی یه لحظه هم اونجا نمونده بود..مگان با سرعت دوید..و خودشو تو بغل تهیونگ انداخت.. جونگکوک هم با ناامیدی فک و مشتشو میفشرد..تهیونگ از مگان جدا شد..و مگان رو داخل ماشین نشوند.. "سریع بشین توی ماشین.." تهیونگ گفت..

جونگکوک لبشو میجوید و فکر میکرد که باید چیکار کنه..اون نمیخواست با این دختر بره خونه.. نمیخواست با این دختر توی یه خونه باشه..

تهیونگ سمت جونگکوک برگشت ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه..گوشی جونگکوک زنگ خورد..و جونگکوک داشت خدارو برای این کمک شکر میکرد..

به تهیونگ نگاه کرد و سریع تماس رو وصل کرد.. "الو..بله رزی..؟؟"

"هی جی کی من تولد پسر خالمم..میشه بهم بگی اون شراب قرمز رو از کجا خریده بودی..آخرین بار که ما.."

"چی تو مستی..اوه خدای من..کجایی؟؟" جونگکوک حرف دختر رو قطع کرد..

"چی..نه نه من مست نیستم..من.."

"اوه باشه همونجا بمون..من میام اونجا باشه..نگران نباش.." جونگکوک دوباره حرف دختر رو قطع کرد..

تماس رو قطع کرد..

بعد به تهیونگ نگاه کرد که از قبل بهش خیره شده بود.. "اممم ته من باید برم..رزی بهم نیاز داره..اون مسته..من باید برم باشه.." گفت..و بدون منتظر موندن برای جوابی از طرف تهیونگ روشو برگردوند..

برگشت،چشماشو بست و روی هم فشار داد.. 'اوه خدایا چیکار کردم..من بهش دروغ گفتم..حالا اون می‌تونه با معشوقش کل شب تو خونه تنها باشه..وای نه..چرا من اینکارو کردم..صدام بزن.. متوقفم کن.. لطفا..اگه متوقفم کنی..هیچ‌جا نمیرم..لطفا متوقفم کن ته..' جونگکوک دعا کرد..

تهیونگ میخواست متوقفش کنه..ولی مگان از داخل ماشین صداش زد.. "عمو چیشده..چرا نمیریم..اینجا امن نیست.." دختر گفت..

یه تاکسی جلوی جونگکوک ایستاد.. جونگکوک برگشت تا اگه تهیونگ خواست متوقفش کنه ببینه..ولی پسر بزرگتر داشت با مگان حرف میزد..سریع سوار تاکسی شد..بعد تازه متوجه شد کل این مدت نفسشو حبس کرده بوده..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now