Chapter 62

3.9K 743 146
                                    

اون روز با بازی توی قلعه، جونگکوک نگهبانا و افراد سهون رو هم درگیر بازی کرد..

و پسر بزرگتر زمان سختی رو برای گرفتن جونگکوک گذرونده بود.. اون پسر واقعا یه خرگوش بود..اون خیلی سریع میدوید..حتی این مردای آموزش دیده ی ورزشکار هم نتونسته بودن بگیرنش..

اونا فقط دور قلعه میدویدن و نفس می‌گرفتن..هر وقت هم سعی میکردن پنهان بشن یا استراحت کنن پسر از ناکجا آباد پیداش میشد..ولی بازم اونا فرصت گرفتن اونو پیدا نمیکردن..

سهون هم خسته شده بود..اون قبول کرده بود که امروز پسر کوچیکترو بگیره.. ولی حالا باید به فکر تناسب اندام خودش می‌بود..مردا از جمله رئیسشون در آستانه گریه بودن.. اون خرگوش هنوز بهشون تایم نفس کشیدن هم نداده بود..

اون یه لحظه اینجا بود و با یه چشم بهم زدن طرف دیگه ی قلعه بود..

سهون و افرادش نگران بودن که نکنه اون تلاش کنه از قلعه فرار کنه.. ولی جالب اینجا بود که اون حتی تلاشی برای فرار هم نکرد..

بین بازیشون بود که..

سهون دوان دوان به یه راهرو اومد که خالی بود..اون خیلی خسته شده بود.. احساس میکرد ریه هاش واقعا دارن از دهنش میان بیرون..

"اوه خدای من.. هیچکس اینجا نیست.. فقط یکم اینجا استراحت میکنم..بعد برمیگردم به بازی..اون زمان نیاز داره تا منو پیدا کنه..اون الان یه جای دیگس.." سهون تصمیم گرفت و همونجا روی زمین نشست..و نفس عمیق کشید..

حتی دو دقیقه هم نگذشته بود که یکی از افرادش سمت راهرو دوید.. و متوجه شد که رئیسش مثل گداها روی زمین نشسته.. شوکه شد.. همه لباس های پسر بزرگتر به هم ریخته و کثیف شده بودن.. خیلی خسته و بدون نفس به نظر می رسید.. ولی بعد چیزی یادش اومد..

"رییس..رییس..بلند شید.." آروم گفت و باعث شد رئیسش  تکونی بخوره..

"چی؟؟ چرا تو اینجایی..؟؟ برو اونور.. بزار یکم نفس بگیرم.." سهون سرزنشش کرد..

"ولی رییس اون داره میاد..باید بدوییم.."  مرد پنیک کرد..

"چی؟؟ داره میاد؟؟ چطور؟؟ آخرین بار که چک کردم توی قسمت شرقی بود.. چطور انقدر سریع اومد اینطرف؟؟" سهون طوری گفت که انگار روح دنبالش کرده.. یه دفعه احساس کرد قلعه‌ش به یه قلعه با موجودات عجیب غریب تبدیل شده.. و اون موجودات مثل روح دنبالشن.. مخصوصا یه روح ۲۰ ساله..

"آیشششششش بیا اینجا احمق کمکم کن بلند شم.. پاهام آسیب دیدن.." سهون آروم گفت..

مرد کمکش کرد از روی زمین بلند بشه و لباس هاش رو تمیز کرد.. "پس به خاطر این بود که این لجباز انقدر غذا میخورد..اون خیلی انرژی داره.. یکی از ما حتی برای یه بارم نتونست بگیرتش.. در واقع اون باعث شده ما مثل سگ توی قلعه دنبالش بدویم.. خدایا..من حتما وعده های غذاییه اونو کم میکنم..اون فقط یه لجبازه..اخخخخ ازش متنف.. نه منظورم اینه که عاشقشم.." گفت و با کمک مرد حرکت کرد..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now