Chapter 52

5.2K 810 273
                                    

تهیونگ بیشتر روی دختر خم شد..طوری که نوک بینی هاشون باهم برخورد میکردن.. انگشتاش سرتاسر صورت دختر رو لمس میکردن تا به پشت گوشش برسن..مگان بی صبر شده بود..دلش میخواست زودتر اون لبها رو لمس کنه..

وقتی تهیونگ به لبهاش خیره شد و بیشتر روش خم شد تا ببوستش دختر چشماشو بست..

مگان با چشمان بسته گزشی رو اطراف خودش حس کرد..

.

.
.
.
.

.
.

.

.
.
.

.
.

نزدیک موهای پخش شده پشت گوشش..وقتی احساس درد کرد چشماشو باز کرد..تهیونگ بود که به موهاش چنگ زده بود..و اونا رو توی مشتش گرفته بود..به طرز خشونت آمیزی..و با چشمانی سوزان بهش نگاه میکرد.. شهوت، میل، آرومی و لطافت لحظات قبل همشون رفته بودن..فقط آتش توی چشمای پسر بزرگتر دیده میشد..

گیج و شوکه دختر نتونست هیچی به زبون بیاره و فقط از درد خفه شد.. "با خودت چه فکری کردی که حالا اومدی اینجا..فکر کردی من بخاطر اون عکسایی که برام به صورت ناشناس فرستادی با همسرم دعوا کردم و بعد جاسوسیمو کردی و زلدا بهت گفت من تو دفترمم و مستم..پس با خودت فکر کردی به بهونه امضا بیای اینجا اونم این موقع..و زمانی که من آسیب پذیر و ضعیفم..تو میتونی خیلی راحت منو اغوا کنی..و بعدش من قراره باهات بخوابم درسته..یادت رفته من کیم تهیونگم..من کی ام؟؟" پرسید..

دختر از خجالت ساکت شده بود و چیزی نمی‌گفت..

"جواب بده من کی ام؟؟" تکرار کرد و موهای دختر رو محکم تر کشید..

"آخخخخ.." دختر داشت از درد گریه میکرد.. که بعد گفت.. "ک..کی..کیم تهیو..تهیونگ.."

"درسته!! بهت گفته بودم بازی کردن با منو تموم کن..نگفته بودم؟؟" با لحن وحشتناکی گفت..

"آره.." این دفعه دختر نذاشت مرد برای جواب منتظر بمونه..موهاش لحظه به لحظه داشت بیشتر کشیده میشد..

"پس چرا دوباره میخواستی منو بازی بدی.." تهیونگ فریاد زد..ایندفعه موهای دختر رو کشید و باعث شد از اون حالت خارج بشن و از روی زمین بلند شن.. "تو از اون و وسلی عکس گرفتی..عکسا رو برام فرستادی..و حالا با اینکه میدونستی مستم اومدی دفترم تا منو فریب بدی..چرااااااااا.....؟؟؟؟"

مگان حالا شدیداً داشت گریه میکرد..و به شدت از این حالت شیطانی پسر بزرگتر ترسیده بود..هیچ قدرتی برای جواب دادن نداشت..تهیونگ هنوزم موهاشو ول نکرده بود..

یه دفعه در باز شد..دختر نتونست سرشو تکون بده تا ببینه کی درو باز کرده..فقط خجالت زده شده بود که کسی قراره این شکلی ببینتش..

که صدایی بلند شد و به گوش دختر رسید.. "تههههه.. داری چیکار میکنی؟؟؟؟"

یه دفعه زمان توی اتاق متوقف شد..تهیونگ هم مکث کرد و ساکت شد..مگان داشت از خدا تشکر میکرد که نجاتش داده.. میدونست اون صدا مطلق به کیه.. میدونست اگه اون فرد بخواد نجات پیدا می‌کنه..و نه حتی خدا فقط این فرد تواناییه نجاتشو داره..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now