وقتی غذاشون تموم شد.. جونگکوک بلند شد تا بشقاب رو ببره بیرون..

بعدش دیمون وارد اتاق شد.. "ته..." فریاد زد..لباساش پر از لکه های خون بود..پنیک کرده بود و با نگرانی و نا امیدی سمت تخت ته قدم بر می‌داشت..

"وات د هل دیمون..چه اتفاقی برات افتاده..این لکه های خون مال کیه..؟؟" پرسید..

"ته.. اونوو.. اون توی کلاب بوده.. داشته با دوستاش ناهار می‌خورده..اونجا درگیر دعوا با یه اکیپ پسرونه میشه..اونا خیلی بد کتکش میزنن..دنده ها، سر و زانوش به شدت آسیب دیده..من اونو آوردم اینجا..وسلی کجاست باید با پلیس محلی صحبت کنم.." دیمون هنوزم نگران بود..

"دیمون آروم باش..من و کانگ پلیسو حل میکنیم..بزار وسلی فعلا با جینی باشه..اون بهش نیاز داره..اول جزئیات رو بهم بگو.." تهیونگ به پسر اطمینان داد و خواست که آروم باشه..

دیمون همه چیو توضیح داد..

اونوو با دوستاش توی کلاب بود..وقتی که میخواست بره دستشویی..دختری با گریه داشت از راهرو میومد بیرون..اونوو هم نگرانش میشه..پس از دختر میپرسه کمک لازم داره یا نه..دختر گفت دوست پسرش باهاش خیلی بد رفتار کرده برای همین ناراحته..

اونوو سعی می‌کنه بهش کمک کنه..و میگه براش آب بیارن..و چند لحظه با دختر صحبت میکنه..در همین مدت..دوست پسر دختر با چند تا از دوستاش از راه میرسه..البته بیشتر شبیه دسته ارازل بودن..دوست پسر دختر با دیدن اونوو کنار دختر همه چیزو به کل اشتباه برداشت می‌کنه..و عصبی میشه

اونوو همه چیزو مودبانه برای اونا توضیح میده..ولی وقتی دوست پسر دختر از دختر پرسیده که حرفای اونوو رو تایید می‌کنه یا نه دختر انکار کرد..اون گفت اونوو اونو اذیت میکرده و مجبورش کرده..و گفت بهش گفته با هم به یه اتاق خصوصی برن تا با هم وقت بگذرونن..و دختر بخاطر این گریه می‌کرده..

دختر دروغ گفت..فقط یه دروغ چرند..و اون موقع بود که دعوا شروع شد..و وقتی که دوستای اونوو فهمیدن که توی راهرو دعوا شده اونوو توی شرایط بدی قرار داشت..

"چه اتفاق داغونی..چرا اون دختر باید اونو فریب بده..واضحه که این یه توطئه بوده.." تهیونگ گفت.‌.

"دیمون برادر فکر میکنم کار اونه..اون اینکارو کرده.. چطور یه دختر اتفاقی می‌تونه برای اون پاپوش درست کنه و چرا.." تهیونگ گفت..

"اره ته..منم همینطور فکر میکنم.." دیمون موافقت کرد..

"گوش کن من با وسلی به پلیس اطلاع میدم،تو برو و مراقب اونوو باش..و یه چیز دیگه..نزار پسرامون راجب این چیزی بفهمن..نونهی، جیمین و مخصوصا همسر من..اونوو بهترین دوست جونگکوکه دیمون..میتونی حدس بزنی چه حالی میشه.." تهیونگ درخواست کرد..

"اوه بیخیال ته..نیاز نبود اینو بهم بگی..من هیچی به بقیه نمیگم.. حتی صبر کردم جونگکوک از اتاق بیاد بیرون و بعدش اومدم داخل.." دیمون گفت..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now