"ببخشید..در رو باز کن من باید برم بیمارستان.." گفت..

"متاسفم قربان ولی نمیشه..تا زمانی که سرهنگ (وسلی) دستور ندن نمیتونیم در رو باز کنیم.." مرد جواب داد..

"شما احمقا..سرهنگتون خودش حالش بده و تو بیمارستانه..شوهر منم همینطور..پس مزخرف نگید و بزارید برم..باید برم پیش شوهرم.." داد زد..

حرفش باعث شد مرد و بقیه ی کسایی که اونجا ایستاده بودن شوکه و نگران بشن..

"قربان آروم باشید..ما شما رو می‌بریم اونجا..باشه..نگران نباشید و سرهنگ هم خوب میشه.." اونا گفتن..

جونگکوک توی ماشینی که قرار بود برسونتش بیمارستان نشسته بود..و یه ماشین دیگه هم جلوشون بود..و یکی دیگه هم از پشت سر دنبالشون میومد..

حس جهنمی ای داشت.. 'میدونستم..اون همیشه خودشو توی دردسر میندازه..چرا همیشه روی زندگیش ریسک می‌کنه..پشت شونه‌ش چاقو خورده..او خدایا..باید خیلی خون ریزی کرده باشه..حالش چطوره؟؟ اون خوبه درسته..باید خیلی درد داشته باشه..اهههههه..وسلی هیونگ هم آسیب دیده..؟؟فکر کنم باید به کانگ زنگ بزنم..' با خودش فکر کرد و شماره ی کانگ رو گرفت..و تماس با دومین زنگ وصل شد..

"سلام جونگکوکی.." پسر بزرگتر گفت..

"سلام هیونگ..کجایی؟؟؟ چرا هیچکدومتون بهم نگفتید که شوهرم زخمی شده.. جین هیونگ کجاست حالش خوبه..تونستید پیداش کنید..دیمون چطور اون خوبه؟؟" جونگکوک پشت سر هم پرسید..

"آروم باش بان..دیمون خوبه رفت تا جینو ببره خونش.. من تو بیمارستانم ترتیب همه چیو دادم..برای همین بهت زنگ نزدم..وسلی هم حالا کاملا خوبه..نگران نباش.." کانگ گفت..

"و شوهرم؟؟؟" جونگکوک نگران پرسید..

"خب اممممم..زخم اون جدی و خطرناک بود ولی دکترا دارن بهش رسیدگی میکنن..در واقع بخیه‌ش زدن..الانم تحت اثرات بیهوشیه..دکتر گفت یک ساعت دیگه بیدار میشه.." پسر بزرگتر توضیح داد..

جونگکوک از اول حرفش تا الان نفسشو حبس کرده بود..و در آخر آهی کشید..

ولی تا اومد به خودش مسلط بشه و آروم باشه گوشیش دوباره زنگ خورد..

"الان دیگه چیه ؟؟؟ بهت گفته بودم شوهرم همیشه قول هاشو نگه می‌داره..اون برگشت..دیدی..اون برگشت..دوتاشون همراه با جین هیونگ برگشتن..بهت گفته بودم.." جونگکوک بدون اینکه بزاره کسی که زنگ زده بود حرفی بزنه گفت..

جوابی که در مقابل گرفت یه خنده ی شیطانی بود..

"واقعا بیبی بوی؟؟ اوووو تو خیلی عاشق اون مردی نه..نگران نباش بزودی من جای اون مرد خواهم بود..به هر حال..زنگ زدم هشدار بدم که اینبار جین بود..دفعه ی دیگه می‌تونه یه نفر دیگه باشه..این دفعه چاقو خورد دفعه ی بعد اون چاقو می‌تونه مستقیم بره توی سینه‌ش میدونی.." چند ثانیه سکوت شد..

THE SECRET HUSBAND Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin