"ارباب جوان متاسفم منتظر نموندم تا وقتی اومدید صبحانه حاضر کنم..راستش وقتی دیدم ارباب داره صبح زود از پله ها میاد پایین..فکر کردم ایشون می‌خوان زودتر برن دفتر و شما با ایشون نمیاین..پس فقط سریع یه چیزی برای ایشون درست کردم.."

جونگکوک ناراحت آهی کشید..بله چند بار شده بود که پسر بزرگتر صبح زود تر بیدار شده بود و رفته بود..ولی امروز این بهش آسیب زده بود..میخواست با مرد حرف بزنه..دیشب فکر کرده بود پسر بزرگتر ممکنه خسته باشه و بخواد بخوابه..و با خودش گفته بود صبح ازش میپرسه چه اتفاقی افتاده..ولی اون رفته بود..هروقت که تهیونگ زودتر می‌رفت براش یه پیام میذاشت..ولی امروز هیچ نوشته ای نبود..هیچی..

"مشکلی نیست جو..درک میکنم.. صبحانشو خوب خورد؟..فکر نمیکنم دیشب درست شام خورده باشه.." پرسید..

جو سرشو تکون داد و جواب داد، "این همون چیزیه که میخواستم بهتون بگم ارباب جوان..ایشون صبحونه نخوردن..فقط بلافاصله خونه رو ترک کردن..فکر میکردم مثل هرروز سر میز منتظر صبحانشون بمونن..ولی وقتی با غذا از آشپزخونه بیرون اومدم..زودتر رفته بود..و هیچ اثری ازشون نبود.." جو توضیح داد..

حالا این باعث شد جونگکوک بیشتر نگران و گیج بشه..با اخم شماره ی اریک رو گرفت..

"سلام.. صبح بخیر ارباب جوان..!!" زودتر گفت..

"صبح بخیر اریک..میشه لطفا تماس رو به ته وصل کنی..باید فورا باهاش حرف بزنم.." جونگکوک سفارش کرد..

بعد از چند ثانیه سکوت پسر بزرگتر صحبت کرد.. "اممم ارباب جوان حتما ولی اون هنوز نیومده دفتر.."  اریک با گیجی گفت..

قلب جونگکوک یه تپش رو جا انداخت.. "هنوز نیومده؟؟ پس کجاست؟؟ هیچ‌ جلسه یا قراری نداره..؟؟" پرسید..

"نه هیچی.. امروز هیچ ملاقاتی نداره..امروز تا ناهار آزاده.. دیروز ازم پرسیده بود صبح قراری داره یا نه.. میخواست دیر بیاد.." اریک گفت..

جونگکوک حالا ناامید شده بود..تماس رو قطع کرد و شماره نامجون رو گرفت..

"نامجون هیونگ؟؟ ته کجاست؟؟ اینوقت صبح..به اریک زنگ زدم اما هنوز نرفته بود دفتر.."

"ام.. جونگکوک..راستش دیشب یه مشکلاتی توی خونه ی مگان بوجود اومده..پس سرش با اونا شلوغه..الانم با وسلیه..دارن راجب یه چیزایی حرف میزنن..منم با اونام..نگران نباش..حالش خوبه.." نامجون گفت..

جونگکوک بیشتر صبر نکرد و یه دفعه وسط تماس..با نا امیدی گوشیشو روی زمین پرت کرد..و باعث شد صفحه گوشیش خورد بشه..

جو با تأسف آهی کشید.. میدونست که پسر حالا عصبانیه..و هیچی نبود که بتونه آرومش کنه..

جونگکوک سمت اتاق دوید..دلش میخواست داد بزنه،سرشو توی بالشتش فشار داد و داد زد..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now