جین هیونگ فرق داره..اون نمیخواد خودشو وقف بده‌..حتی نمیخواد باهات دعوا کنه..اون نتونست بیشتر از این تحمل کنه که عروسک خیمه شب بازی اون دختر باشه..پس ترکت کرد و رفت..

و من، منم میخواستم این رابطه رو تموم کنم..منم نمیخواستم خودمو وقف بدم..ولی اون..اون متوقفم کرد..اون خودشو ثابت کرد..اون بهم نشون داد من تنها کسی هستم که واقعا بهش اهمیت میده..و اون دختر فقط براش یه مسئولیته..پس درمورد جیمین و نونهی اونا با وفق دادن خودشون رابطشونو نجات دادن..و در مورد من شوهرم رابطمونو نجات داد.. ولی من ربطی به رابطه ی تو دارم..؟؟

چرا تو هیچ تلاشی نمیکنی تا رابطتونو نجات بدی..چرا گذاشتی اون بره..چرا جلوشو نگرفتی..

تو منو نگه داشتی فقط چون حرفمون تموم نشده بود و من میخواستم برم..پس چرا بدون درست کردن رابطتون گذاشتی اون بره.." جونگکوک حرفشو تموم کرد..

وسلی حالا داشت گریه میکرد.. جونگکوک رو جلو کشید و بغلش کرد و بیشتر گریه کرد..

جونگکوک مبهوت شد اما اعتراضی نکرد..این مرد باید یه جوری آروم میشد..پس گذاشت پسر بزرگتر گریه کنه..
"منم عصبانی بودم..ما اونشب دعوای بدی داشتیم..من مثل تهیونگ صبور نیستم..من نتونستم با خودم مبارزه کنم..اونم جلوی چشمام ترکم کرد..ولی من متوقفش نکردم.." وسلی روی شونه ی جونگکوک گریه میکرد و زمزمه میکرد..

جونگکوک احساس بدی براش داشت..باورش نمیشد شاهد گریه ی وسلی لی اونم جلوی چشماشه..

دستشو به پشت پسر بزرگتر کوبید تا یکم آرومش کنه..

در همون حال یکی که میشناختنش داشت ازشون عکس می‌گرفت..

"وسلی..فکر میکنم باید اونو ببینی.. حداقل یه بار.." جونگکوک گفت..

وسلی از بغلش بیرون اومد..هنوزم داشت گریه میکرد..خودش هم شوکه شده بود که چطور این پسر تونسته کاری کنه که انقدر آسیب پذیر و ضعیف بشه..طوری که بخواد روی شونه هاش گریه کنه.. "اون قبول نمیکنه..من میشناسمش"

"اگه من تلاش کنم چی.." جونگکوک دو دل پیشنهاد داد..

وسلی قبل از حرف زدن برای یک دقیقه بهش خیره شد، "تو اونطوری که مردم راجبت حرف میزنن خودخواه نیستی..تو کیوتی.. حداقل من اینطور فکر میکنم.." وسلی گفت و به پسری که حالا سرخ و خجالت زده شده بود لبخند زد..بعد موهای پسر کوچیکتر رو پشت گوشش زد..و دوباره لبخند زد..

*عکس گرفتن*

"ممنونم..اگه اینکارو بکنی هرکاری بخوای میکنم..اگه اونو به زندگیم برگردونی..همه ی زندگیم مدیونت میشم.." وسلی گفت..

"نه نه نه نه نه نه نه نه اصلا..داری باهام شوخی میکنی..دوباره میخوای زندگیت رو مدیون کسی بشی..لطفا نه..من نمیخوام مگان دوم بشم.. نیاز نیست زندگیت رو مدیونم بشی..لطفا.." جونگکوک با چهره ی خنثی ای گفت..

THE SECRET HUSBAND Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz