لیسا قانع نشده بود اون دیده بود که مستر کیم توی فروشگاه پشت جونگکوک رو گرفته بود..اون میدونست یه چیزی بین جونگکوک و تهیونگ هست.. 'ولی..حتی اگه مستر کیم داستانی با این لوس داشته باشه.. آیا میزاره جونگکوک اونو تو عموم بگه..همچین آدمای پولداری همیشه روابط این شکلیشونو مخفی نگه میدارن..یعنی اگه جونگکوک اینو لو بده ازش عصبی میشه..' لیسا با خودش فکر کرد..

"باشه ولی اگه اون ردت کرد..باید برای یه هفته برده ی من بشی.." دختر گفت..

'اوه خدایا این دختر چرا نمیتونه چیزای سرگرم کننده انتخاب کنه..همیشه میخواد برده‌ش بشم..به هرحال چرا باید اهمیت بدم..انگار که مثلا پیر مردهِ من منو رد می‌کنه..' جونگکوک با خودش فکر کرد..

"باشه من آمادم.." جونگکوک موافقت کرد..

___________

تهونگ و مدیر جلوی در دفتر داشتن راجب چیز معمولی ای حرف میزدن..

که یه دفعه صدای شیرینی از پشت به گوششون رسید.. "سلام آقا..سلام آقای کیم.." تهیونگ چرخید و پسری که با لبخند بزرگی به سمتشون میومد رو دید.. قلبه تهیونگ با دیدنش تند تر تپید..ولی چهره ی خشکشو کنترل کرد..

"اینجا چیکار میکنی..نباید بری سر کلاست..کلاس بعدیت تقریبا ده دقیقه دیگه شروع میشه.." تهیونگ گفت..

جونگکوک چشماشو چرخوند..ولی به لبخند زدن ادامه داد..

"من باید برم شما دوتا صحبت کنید.. خداحافظ بان..مراقب خودت باش..باید خوب درس بخونی.." مدیر از اونجا رفت و تهیونگ هنوز با همون چهره اونجا ایستاده بود..

جونگکوک بهش نگاه کرد و لبخندی عاشقانه زد..که باعث شد یکم خجالت زده بشه..حالا تهیونگ گیج شده بود.. 'چرا همسره لجبازه من خجالت زده شده..تو چه فکریه..' با خودش فکر کرد..بعد یه نفس عمیق کشید.. "بیست ثانیه گذشت..همین الانم برای کلاست دیر کردی.." تهیونگ گفت..

ولی به جای دویدن بخاطر کلاسش..یا ترسیدن به خاطر تن صدای تهیونگ بهش نزدیک تر شد..و دستاشو دور گردن تهیونگ انداخت..و سمت سینش خم شد.. "من ازت خوشم میاد مستر کیم..خیلی ازت خوشم میاد.." جونگکوک فریاد زد..تهیونگ سوپرایز شده بود..قلبش یک یا دو تا تپش رو جا انداخت..

قبل از اینکه به دانش آموزا که بهشون زل زده بودن نگاه کنه آب دهنشو قورت داد..اونا باهاشون فاصله داشتن..و کنار نرده ها ایستاده بودن..طولی نکشید که فهمید همسرش دوباره داره یه بازی می‌کنه و اونو بازیچه کرده..

ولی توجهی نکرد..بیرون اومدن اون کلمات از دهن جونگکوک کافی بود تا بقیه ی چیزا رو نادیده بگیره..

پسر کوچیکتر رو به خودش نزدیک تر کرد..و کمرشو گرفت..سرشو سمت گوشش برد.. و زمزمه کرد.. "شنیدم چی گفتی..حالا فقط فکر کن باید چیکار کنی تا من فراموش کنم برای کلاست دیر کردی.." جونگکوک حالا ترسید..آب دهنشو قورت داد و خواست از بین دست های پسر بزرگتر بیرون بیاد ولی نتونست.. "و بله..منم دوستت دارم..بیشتر از چیزی که میتونی تصور کنی.." تهیونگ گفت و جونگکوک رو ول کرد..

THE SECRET HUSBAND Donde viven las historias. Descúbrelo ahora