تهیونگ لبخند زد و با تأسف سرشو تکون داد.. "خب ما باید فردا بریم به یه مهمونیه تولد..تو هم با من میای.."

جونگکوک سردرگم شد.. "چی؟؟ چرا؟؟ معامله‌مونو یادت رفته..؟؟ من قرار نیست تو هیچ مکان عمومی ای با تو ظاهر بشم.."

تهیونگ بهش نزدیک تر شد..و موهاشو عاشقانه نوازش کرد.. "این یه مهمونی با دوستای نزدیکه..بیشتر مثل مهمونی خانوادگی..دیمون و دوست پسرش جیمین..وسلی..کانگ و نونهی..من و تو..فقط ما اونجاییم..قطعاً چند تا آدم خارجی هم هستن ولی زیاد نیستن..و من نمیتونم به کس دیگه ای بگم نقش خانوادمو بازی کنه..تو تنها خانواده ی منی..درسته؟؟" توضیح داد..

جونگکوک با دقت به حرفاش گوش کرد.. "تولد کیه..؟؟" کنجکاو پرسید..

"مگان لو.." تهیونگ با لبخند بزرگی جواب داد.. میخواست چیز دیگه ای هم بگه ولی یه دفعه گوشیش زنگ خورد..

جونگکوک یکم فکر کرد.."این مگان لو کیه..اسمش انگار چینیه..اون کیه.."
شونه ای بالا انداخت و تصمیم گرفت چیزی نگه..

تهیونگ برگشت..با یه لبخند بزرگ روی صورتش..و سر جونگکوک که داشت غذاشو میخورد رو بوسید.. که اون با گیجی نگاهشو بالا آورد..

"تبریک میگم..کارای پذیرشت تموم شد.." تهیونگ گفت..

"پذیرش؟؟؟ کجا؟؟" جونگکوک پرسید.. اون کمتر از یک ماه دیگه امتحان داشت..حالا کجا پذیرفته شده بود..هر برنامه ی جدیدی توی کارش حالا میتونست براش سخت باشه..اون کلاس رقصشو گذاشته بود کنار..تهیونگ خودش بهش گفته بود ولش کنه..تا زمانی که امتحانش تموم بشه..

"نیویورک..این رویات بود که اونجا درس بخونی..تو انتخاب شدی..با پذیرشت هم موافقت شد..وقتی که سال اولتو اینجا تموم کردی، سه سال آخرتو اونجا ادامه میدی..من قبلا برات یه فرجه گرفتم..میتونی حالا اونو هم تایید کنی..ولی من بهشون گفتم تا زمانی که سال اولتو اینجا تموم کنی بهت وقت بدن.." تهیونگ گفت..

چهره جونگکوک یه لحظه شوکه شد..وبعد  شروع کرد به پریدن و دست زدن..این واقعا رویاش بود..اون بهترین دانشگاه توی جهان برای درس خوندنه جونگکوک بود..پسر بزرگتر رو بغل کرد و ازش تشکر کرد..

ولی تهیونگ از درون خوشحال نبود..اون اینکارو انجام داده بود..چون این رویای جونگکوک بود..خودش هیچوقت اینو نمی‌خواست..فکر میکرد جونگکوک حداقل از جداییشون ناراحت میشه..ولی نشد..اون خوشحال بود..آخرین امید توی قلب تهیونگ حالا فرو ریخته بود..اما نذاشت جونگکوک بفهمه..بعد از همه چیز خوشحالیه جونگکوک تمام چیزی بود که آرزوشو داشت..

اون روز توی کالج.. جونگکوک همه چیزو به دوستاش گفت..اینکه چه اتفاقی دیروز عصر براش افتاده..راجب دعوا..بعد مجازاته تهیونگ..و البته پذیرشش..همه چیزو گفت‌..

THE SECRET HUSBAND Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt