آقای چا دیمون، پسر بزرگ خانواده چا هست و حدودا 27 سالشه..

آقای موهیون کانگ، اسم مستعار: کانگ، تاجره درست مثل تهیونگ.. اون دوست خانوادگی جونگکوکه.. و بهترین دوست تهیونگه.. حدود 28 سالشه..

و در آخر کیم تهیونگ.. خودش..

همشون آدمای پولدار و مهمی بودن..و کره ای بودن و هیچکدوم سینگل نبودن..

و اونا حالا می دونستن که مرد کوچیکتر سینگل نیست.. به لطف مهمونی کانگ ازش خبر دار شدن..

اونا داشتن خوش میگذروندن..خب بگم که این یه روزه خوب بعد از مدتهاست.. مثل روزی که تهیونگ بعد از دو سال طولانی برگشت..

کانگ در واقع داشت در مورد شبی صحبت می کرد که همه چیز اتفاق افتاد..

که ناگهان متوجه والپیپر گوشیه تهیونگ شدن.. همه پوزخند زدن.. در حالی که اون داشت با محبت لبخند می زد و عکس پسر رو نوازش می کرد.. درواقع عکسه لحظه ای بود که با شور و اشتیاق همدیگه رو می بوسیدن..

دیمون گفت: " وای.. شبیه عشقه توی آسموناست.."

تهیونگ چشمهاش رو گرد کرد..و به صورت صاف همیشگیش برگشت.. همه اونا حالا بیشتر و بیشتر به دیدن پسر علاقه مند شده بودن.. چون اون تونسته بود دوستشون که شبیه کوه یخه رو عاشق خودش کنه..

ناگهان گوشی تهیونگ زنگ خورد..  "باشه الان میام.. اون نباید صدمه ببینه.."

تهیونگ با عجله ایستاد و از مردها عذر خواهی کرد و دور شد..

"خدایا این چی بود..؟؟"  دیمون پرسید..

کانگ با نگرانی گفت: "حتما باید یه چیزی مربوط به جونگکوک باشه... تهیونگ هیچوقت اینقدر نگران کسی یا چیزی نبوده.."

وسلی با خونسردی گفت: "اون هیچوقت به این زودی مارو ترک نمیکرد.. ولی امروز.."

دیمون گفت:"دقیقا.. بهتون قول میدم که کیم تهیونگ برده ی همسرش شده.. اون حتی براش دوید.. و چهره ی نگرانش.. و اون هشداری که وقتی بهش زنگ زدن داد.."

وسلی مخالفت کرد: "به هیچ وجه.. تهیونگ اون پسر رو مطیع خودش می کنه.. ما واقعا خوب می شناسیمش.. نه؟"

"شرطش خوبه.. اگر برنده بشم، تپانچه‌ت (یه نوع تفنگ) رو میدی به من.."

"و اگر من برنده بشم، تو رو با همون تپانچه میزنم.." وسلی با این شرط مرگبار حرفش رو قطع کرد..

"بچه ها بس کنین باید دنبالش بریم.. جونگکوک باید تو خطر باشه.." کانگ حرفشون رو قطع کرد و دنبال تهیونگ رفت..

تهیونگ به قسمت VIP همون رستوران رسید.. آلیات.. و چشماش رو تاریک کرد و منظره اونجا رو دید..
.
.
.
.
.
.

همسره دوست داشتنیش یه بطری شیشه ای رو تو هوا گرفته بود تا اونو بکوبه تو سر یه مرد.. و درست بالای میز ایستاده بود.. دو مرد دیگه روی زمین بودن که یکیشون شکمش رو گرفته بود و یکی دیگه زانوش پیچ خورده بود و از درد ناله می کرد..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now