جونگکوک مثل یه بچه ناله می کرد.. و واقعاً غر می زد.. "اونوو مثل خانوادمه.. من نمی تونم بدون اون زندگی کنم.. اون بهترین دوستمه.. تو احساساتم رو درک نمیکنی..؟؟"

تهیونگ با حرف پسر ابروش رو بالا انداخت.. "تو؟"
جونگکوک سرش رو پایین انداخت..

"خوبه ولی باید قول بدی تا ساعت 9 برمیگردی.. و بدون خوردن الکل.."
جونگکوک با خوشحالی دستش رو بهم زد.. "باشه باشه.. قول میدم.. مرسی.."

______________________

روز بعد جونگکوک مستقیماً از کالج به مهمونی رفت.. راستش مهمونی اون موقع شروع نشده بود.. اما اوونو اونو با خودش برد.. مهمونای دیگه حدود ساعت 6 میومدن، جونگکوک خوشحال بود که بعد از مدتها آزادیش رو پس گرفته.. برای چند ساعت.. اونا اول فیلم نگاه کردن.. ولی وسط فیلم بخاطر پاپ کورن بهم دیگه پریدن و دعوا کردن.. بعدش با صدای بلند شروع به رقصیدن کردن.. موزیک.. اون دوتا اتاق خواب اونوو رو به دیسکو تبدیل کرده بودن.. دیوانه وار می رقصیدن.. بیشتر می پریدن و می دویدن، همدیگه رو دنبال می کردن، قلقلک می دادن، و حرکات بوکس رو امتحان می کردن..
اتاق تبدیل به یه سطل زباله شده بود انقدر که کثیف بود.. همه جا بالشت و پاپ کورن و... بود‌.. بعدش همدیگه رو انداختن توی وان حموم..

اول اونوو جونگکوک رو پرت کرد و اومد بیرون و جونگکوک اونوو رو پرت کرد و اونجا هم دعوای آبی کردن..

کم کم شب شد.. مهمونی هم تموم شد.. حوالی ساعت یازده و چهل و پنج بود.. اونوو در حال رانندگی بود.. جایی که یه پسر خاص کنارش حرف میزد..کامل مست بود و بوی الکل میداد.. اونوو داشت جونگکوک رو به خونش می برد.. نفهمید آدرس جدید پسر کجاست.. و پسر هم توی وضعیتی نبود که بهش بگه.. پس تصمیم گرفت که ببرتش به خونه ی قبلیش.. جونگکوک امروز فوق العاده خوشحال بود.. امروز بیشتر از ظرفیتش نوشیده بود..اونوو پسر رو داخل خونه برد.. صاحبخونه با سرعت از اتاق اومد بیرون.. خدمتکارا هم نگران بودن.. جونگکوک هرگز اینطوری نیومده بود خونه.. اون فقط گهگاهی می نوشید.. اما نه انقدر که مجبور بشه یه نفر دیگه بیارتش.. اونوو مشغول گذاشتن اون روی تخت بود و داشت کفش هاش رو در میاورد.. صاحبخونه از محل دور شد و تهیونگ رو صدا کرد..

تهیونگ حداقل بیست بار سعی کرده بود با پسر تماس بگیره.. البته بعد از ساعت ۹.. ولی پسر جوابش رو نمیداد.. بعد از بیستمین بار گوشیش خاموش شد.. روی کاناپه اتاق نشیمنش نشسته بود.. صورت صافی داشت.. با یه سیگار تو دستش.. و دو تا دیگه که قبل تر تموم کرده بود.. بعد تلفنش زنگ‌ خورد

"قربان.. ارباب جوون رسیده خونه..  دوستش اون رو رسوند.. اون.. اون.. منظورم اینه که فکر می کنم اون یکم زیاد نوشیده.. اهم.."

"اون مسته مگه نه..؟"  تهیونگ جمله ی مرد رو کامل کرد..

تهیونگ پرسید"اون پسره رفته؟"

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now