love is gone

113 31 35
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

با ذوق و هیجان به سالن که به خوبی تزئین شده بود، نگاه کرد. امشب تولد دوست پسرش بود و اون با تمام عشقی که بهش داشت از صبح مشغول تدارک دیدن بود. تمام تزیینات به رنگ موردعلاقه دوست پسرش بود که با سلیقه فوق العاده اش با بعضی رنگ ها ترکیبش کرده بود‌.

یک بار دیگه همه چی رو چک کرد تا مطمئن بشه همه چی به خوبی پیش میره. با شنیدن صدای زدن رمز در، با هیجان و کمی استرس دستی به سر و روی خودش کشید و نگاه اخری به تمام خونه انداخت. بلاخره در باز شد و قامت بلند دوست پسرش توی چهارچوب در مشخص شد.

کمی با بهت به اطرافش نگاه کرد و نگاهش روی ژان که با لبخند درخشانی بهش خیره بود ثابت موند. لبخندی که با دیدن چهره نسبتا بی حس ییبو کم کم روی لبش خشک شد. همونطور که به سختی سعی میکرد لبخندشو حفظ به حرف اومد.

+ چی...چیزی شده؟

_اینا چیه؟

+ امشب...امشب تولدته خب

_ تولد من؟

+ آره دیگه

_ راست میگی یادم نبود

+ چیزی شده ییبو؟ اتفاق بدی افتاده؟

_ بیا تمومش کنیم ژان

حس میکرد گوش هاش اشتباه شنیده. همچین چیزی امکان نداشت.

+ چی؟

_ بیا تمومش کنیم....این رابطه به اخرش رسیده...دیگه نمیتونم براش تلاش کنم

نمیتونست چیزهایی که میشنوه رو باور کنه. حس میکرد همش یه شوخی مسخره اس. ولی انگار اعماق وجودش باور کرده بود، چون چشم هاش به سرعت پر از اشک شد و لب هاش میلرزید.

+ شوخیه دیگه....شوخیه ییبو مگه نه؟

ییبو خسته نفسش رو بیرون داد.

_ نه ژان شوخی ای در کار نیست....متاسفم ما تموم شدیم

این رو گفت و برگشت که بره بیرون. ژان سریع خودش رو بهش رسوند و دستش رو گرفت. اشکاش دونه دونه از چشم هاش پایین میریخت و لبخند دردناکی روی لب هاش بود.

+ امشب نرو هوم؟ لطفا...یکم دیگه بمون....حداقل بذار شب تولدتو باهم باشیم

_ متاسفم ژان نمیتونم بمونم

+ متاسفم...متاسفم برای هرکاری که باعث شده دیگه دوستم نداشته باشی....لطفا ترکم نکن...من میخوام کنارم بمونی

_ من این رو نمیخوام ژان

+ خواهش میکنم....بهم نگو دیگه عاشقم نیستی....تو نمیتونی...

ییبو به طرفش برگشت و توی چشم های قرمز و خیس از اشکش خیره شد. ژان میتونست هاله محوی از غم رو توی چشم های ببینه.

imagine YizhanWhere stories live. Discover now