king of mean

106 33 24
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

از زمانی که تونست کمی بفهمه توی دنیای اطرافش چه خبره، برای اینکه یک پادشاه باشه تربیت شده بود. پدرش همیشه اون رو پادشاه کوچولوی من صدای میزد. پسر زیبا و مهربونی که توی قلب همه به راحتی جا میگرفت و تمامش رو به نام خودش میزد.

لبخند های شیرین و درخشانش چشم ها رو کور میکرد و صدای خنده های گوش نوازش، روح شنونده رو جلا میداد. فرزند سوم پادشاه، که بیخبر از بدی های اطرافش، نگاه های خصمانه خیره شده بهش و نفرت های بی پایانی که روح پاکش رو هدف گرفته بود، زندگی میکرد.

درسته همیشه تنها بود، برادر های بزرگترش همیشه اذیتش میکرد و نگاه ملکه بهش هرگز مهربانانه نبود، ولی ژان کوچولوی دوست داشتنی اون ها رو هم توی قلب مهربونش جا داده بود.

صدای مهربون مادرش که ازش میخواست از اون ها فاصله بگیره، توی گوشش میپیچید ولی فرشته کوچولو اصرار داشت که به اون ها عشق بورزه.

مادرش هرشب درحالیکه موهای به رنگ شبش رو با عشق شونه میکرد، قصه های شبانه توی گوش هاش میخوند و در آخر ازش میخواست هرگز به جایگاه پادشاهی دل نبنده.

اما قلب کوچولوی ژان هرباری که پدرش اون رو پادشاه صدا میزد توی سینه اش میلرزید و چشم هاش از غرور برق میزد.

تنها آرزوش سربلندی پدری بود که عشق و محبتش رو بی منت خرجش میکرد و ژان نمیخواست ناامیدش کنه. ولی هرگز به خودش اجازه دخالت توی کار برادرانش و ملکه رو نداد.

هرگز به کسی نگفت که قراره پادشاه آینده باشه. هیچوقت از خط قرمز ها عبور نکرد و هیچ قانونی رو نشکست. درسته از ته قلبش آرزوش پادشاهی بود ولی صدای مهربون مادرش باعث میشد هرگز علنی خواهان چیزی بیشتر از، حقی که به فرزند سوم پادشاه که از همسر دومش تعلق میگیره نباشه.

تا روزی که ابرِ نحضِ، حسادت و نفرت بلاخره روی زندگیش سایه انداخت.  ملکه سخت بیمار شد و انگشت اتهام همه کسانی که روزی قلبشون رو به ژان باخته بودن، مادر عزیزش رو نشونه گرفت. اون هم درست زمانی که پدرش میخواست اون رو به عنوان جانشین خودش اعلام کنه.

بی خبر از خنجرهایی که بدن نحیف مادرش رو هدف گرفته بود، با لباسی برازنده و وقاری زبان زد خاص و عام توی جشن جانشینی حاضر شد. بلاخره وقتش رسیده بود تا به چیزی که صبورانه تمام وقتش رو براش صبر کرده بود برسه.

تمرین های سختی رو پشت سر گذاشته بود و چیزهای زیادی رو فدا کرده بود. صدای پدرش توی گوشش میپیچید، اون از ژان یک پادشاه ساخته بود.

درحالیکه با تمام وجود منتظر شنیدن اسم خودش از زبون پادشاه بود، ناگهان انگار تمام دیوار های قصر روی سرش فرو ریخت. نفسش تنگ شد وقتی اسم برادری که همه به بی کفایتیش واقف بودن رو به عنوان جانشین شنید. نگاه ناباورش رو به پدرش دوخت ولی چیزی که دید فرای تحملش بود.

imagine YizhanWhere stories live. Discover now