لویی نفس عمیقی کشید و از بازی کردن با انگشت هاش دست کشید.

"چجوری با نایل و لیام آشنا شدی؟"

هری خنده بلندی کرد و سرش رو به عقب فرستاد.

"برای این سوال رنگت پرید؟ خدای من! تو خیلی بانمکی!"

چشم های لویی گرد شدن و دستش رو روی صورتش کشید. واقعاً رنگش پریده بود؟!

"این خیلی خجالت آوره!"

"اوه...این خیلی خجالت آوره!"

هری دیگه نمیخندید ولی لبخند بزرگی روی لب هاش بود. روی نیمکت گوشه زمین چمنی نشست و لویی هم خسته تر از اونی بود که همونجا بمونه. پس کنار هری نشست و منتظر، بهش نگاه کرد تا جواب سوالش رو بگیره.

"ما همینجا آشنا شدیم. نایل و لیام داشتن فوتبال بازی میکردن و من هم اون روز برای دویدن اومده بودم. این قضیه مال حدود چهار سال پیشه!"

لویی لبخند کوچکی زد و نوک کفشش رو روی چمن های زیر پاش کشید.

"نایل و لیام از قبل همدیگه رو میشناختن. اونا تو مدرسه با همدیگه آشنا شده بودن. من اون روز بطری آبم رو جا گذاشته بودم و از لیام خواستم یکمی از آبش رو به من بده و اینجوری بود که حرف های ما ادامه پیدا کردن و هر روز همدیگه رو دیدیم و بعد بوم! بهترین دوست ها تا ابد!"

خندید و به لویی نگاه کرد که با لبخند، بهش خیره شده بود و کمی به سمت جلو خم شده بود.

"خیلی کیوت بود!"

"البته!"

"ما هم میتونستیم بهتر آشنا بشیم! تنها چیزی که یادمه اینه که تو با ماشینت زدی به من و بعدش من مثل یه کنه چسبیده بودم بهت و میخواستم تو خونه تو بمونم!"

هری ابرو هاش رو در هم کشید و اعتراض کرد.

"هی! این من بودم که بهت گفتم میتونی تو خونه من بمونی. تو به هیچ وجه مثل یه کنه رفتار نکردی! البته اگه میکردی هم ناراحت نمیشدم."

بعد از تموم شدن حرفش خندید و دستش رو دور شونه لویی انداخت و اون رو به خودش نزدیک تر کرد.

لویی چشم هاش رو بست و لبخند بزرگی زد. کسی که از هر لمسی فراری بود، حالا بخاطر در آغوش گرفته شدن توسط کسی که کنارش نشسته داره لبخند میزنه؟!

"واو!"

"میدونی، لو؟"

هری نخودی خندید و باعث شد تا لویی صاف بشینه و بهش نگاه کنه. خجالت زده بنظر میرسید؟

dreamer [L.S]Where stories live. Discover now