"بعد اینم قراره افسردگی بگیری؟ دوباره هفت روز تفکر عمیق و این داستان ها؟"

سعی میکرد حرف زدنش به اندازه ای رو مخ و اعصاب خرد کن باشه که لویی رو از بین کلمات اون کتاب مسخره بیرون بکشه.

لویی، بالاخره کتاب رو به آرومی بست و با وسواس خاصی، روی میز قرارش داد. بیش از حد برای نگهداری از کتاب هاش وسواس به خرج میداد و زین رو دعوا میکرد وقتی گوشه برگه کتاب ها رو تا میزد.

با اینکه زین میگفت این کار فقط برای گم نکردن صفحه هاست، لویی اصرار داشت که حفظ کردن عدد صفحه ها خیلی بهتر از تا زدنشونه.

"میدونی زین...نویسنده ها همیشه بخش بزرگی از احساساتشون رو برای نوشتن کتاب ها خرج میکنن و این احساسات، تا ابد تو همون کتاب میمونن و دیگه هرگز به اون نویسنده برنمیگردن."

خنده آرومی کرد وقتی نگاه گیج زین رو دید.

"این یه جور پیشکشیه. حس از دست رفتن احساساتی که باعث خلق یه شاهکار میشن. برای همینه که هر بار کتابی رو تموم میکنیم، حس عجیبی بهمون دست میده‌."

به کتاب روی میز اشاره کرد و نفس عمیقی کشید قبل از اینکه ادامه بده :

"احساسات و عواطف دفن شده بین کلمات اون کتاب، به ما منتقل میشن درحالی که ما توانایی درک اونا رو نداریم. ذهنمون برای بازیابی خاطرات اون احساسات تلاش میکنه ولی به چیزی نمیرسه چون اونا متعلق به ما نیستن."

با انگشت اشاره‌اش، چند بار به شقیقه‌اش زد و گوشه لبش رو کمی کج کرد‌.

"برای همین، گیج میشه و این گیجی، حسی شبیه یه افسردگی و خلا بزرگ و زودگذر رو در ما به وجود میاره. برای همینه که برای یک هفته کامل، حس میکنم تو خلا گم شدم."

نگاهش رو از زین گرفت و بند هایی که به کلاه هودی زرشکی رنگش متصل بودن رو کمی کشید.

"وقتی کتابی رو میبندم، حس میکنم یه دنیا رو داخل همون کتاب برای همیشه بستم در حالی که اون دنیا، یه جایی دور تر از اینجا، تا ابد جریان داره و من فقط بخشی از اون رو تحربه کردم. بنظرت این قشنگ نیست، زین؟"

سخنرانی طولانی‌اش رو که تموم کرد، لبخندی زد و دست زین رو گرفت.

"چرا به جاش فیلم نمیبینی لو؟"

لویی، چهره‌اش رو کمی در هم کشید. یه چیزی شبیه یه دلخوری خیلی کوچیک.

dreamer [L.S]Where stories live. Discover now