"دیشب دوباره دیدمش."

برقی که تو نگاه اندرو شکل گرفت، از چشم های زین پنهان موند. پس دوباره اون رو دیده بود. جالبه...
خیلی جالبه!

"خب؟"

نگاه منتظر مملو از سرگرمی‌اش رو به زین دوخته بود. بی صبرانه، منتظر شنیدن حرف های زین بود.

زین، نگاهی به سیلبا انداخت که به بدنش کش میداد و بعد، نفسش رو با کلافگی، بیرون داد.

"مثل دیوونه ها کنار خیابون گیرش انداختم."

"چرا به خودت میگی دیوونه زین؟ تو که کار اشتباهی نکردی. کردی؟"

سرش رو کمی کج کرد و در انتظار گرفتن جواب، به زین خیره شد. زین، تنها دوست اندرو بود. اصلاً دلش نمیخواست که دوستش خودش رو دیوانه یا همچین چیزی خطاب کنه.

"معلومه که اشتباه کردم! من با یه چاقوی لعنتی روی صورتش علامت گذاشتم!"

با یاد آوری کاری که کرده بود، ناله کوتاهی سر داد و صورتش رو با دست هاش پوشوند.

"یه خط روی صورتش، در برابر هزار تا خطی که روی قلبت انداخته؟"

چشم هاش رو کمی ریز کرد و سرش رو به نشانه تایید تکون داد. به پشتی مبل تکیه زد و با لبخند، به زین نگاه کرد. پای راستش رو روی پای چپش انداخت و سرش رو کمی کج کرد.

"عادلانه بنظر میاد!"

"ولی اند-"

"گوش کن زین! من هزار بار بهت هشدار دادم! بار ها بهت گفتم که لویی، اون آدمی نیست که به تو نشون میده. اون یه آدم احمق و بی تعادله که از بازی دادن اطرافیانش لذت میبره!"

"ولی اون با من خوب بود! ما داشتیم خوب پیش میرفتیم!"

"فکر میکنی چرا یهو تو رو پشت سر گذاشت زین؟"

"چون اون اواخر، خیلی بهش فشار آوردم و دعوا های بزرگ راه انداختم. خودخواه شدم و مغرور‌. من بهش گفتم که ازش خسته شدم و میتونه بره!"

"دنبال مقصر نباش وقتی جفتمون هم خیلی خوب میدونیم که مقصر اصلی همه این اتفاق ها کیه."

اندرو گفت و از روی مبل بلند شد. قدم های بی هدفش رو دور خونه برداشت و لبخندش رو حفظ کرد‌.

"میگفت من اکسیژنشم..."

"پس الان داره کربن خالص تنفس میکنه."

با صدای بلندی خندید و سرش رو به طرفین تکون داد.

"آدم ها از کلمات سواستفاده میکنن. دوست داشتن؟ تنفر؟ اینا وجود خارجی ندارن زین. ما فقط این کلمات رو ساختیم تا به زندگی یک نواختمون، یکمی معنا بدیم."

نفس عمیقی کشید و ابرو هاش رو کمی بالا داد.

"انسان، موجودیه که از درد کشیدن و درد دادن به بقیه لذت میبره. این حقیقتیه که نمیشه تغییرش داد. لویی هم از این قاعده استثنا نیست زین."

dreamer [L.S]Where stories live. Discover now