نگاهش رو به ماه داد که دشت بزرگ تمشک رو روشن کرده بود. میدونست که در اون لحظه، این هیچ اهمیتی برای لویی نداره. لویی عاشق ستاره هاست...

"فقط چند ساعت تا صبح مونده. نمیخوای بری بخوابی؟"

"میخوام طلوع آفتاب رو ببینم..."

به آرومی جواب داد و گوشه لبش رو گزید.

"قبل از طلوع بیدار شو و ببینش. اینجوری ضعیف میشی."

"اهمیت میدی؟"

با لبخند تلخی پرسید و نگاهش رو به زین داد. اثری از پوزخند و تمسخر تو نگاهش نبود. واقعا میخواست بدونه که آیا حالش اهمیتی هم داره؟

"معلومه که اهمیت میدم! چطور میتونی همچین سوالی بپرسی؟"

به نرمی گفت و سرش رو کمی کج کرد. میدونست که دیگه چیزی که قبلا بینشون بود‌، وجود نداره. ولی حالا که بهش فکر میکرد، فقط خیلی دردناک تر از چیزی بود که بنظر میومد...

زین نمیخواد چیزی که هست رو از دست بده. ولی در عین حال، نمیتونه نگهش داره. این درمورد لویی هم صدق میکنه.

"فقط چیزی رو پرسیدم که دیگه ازش مطمئن نیستم زی..."

سرش رو پایین انداخت و پوسته نازک گوشه ناخنش رو کند. به سوزش خفیفش اهمیتی نداد و زانو هاش رو تو شکمش جمع کرد. سرش رو به زنجیر تاب تکیه داد و به آسمون خیره شد.

"کاری کردم که عصبانیت کرده؟ چیزی گفتم که دوست نداشتی؟ اشتباهی مرتکب شدم؟ نمیدونم...فقط این رو میدونم که داری بخاطرش بهم آسیب میزنی..."

جمله آخرش، قلب زین رو مچاله کرد.

"لویی من-"

"نه زین! نه...توجیه نکن. توضیح نده. هر بار همین کار رو میکنی. هر بار حرف های قشنگ میزنی ولی بعدش زخم زبون میزنی. هر بار بغلم میکنی ولی بعدش دستت رو میاری بالا تا فقط بزنی و حتی مهم نیست چرا!"

سعی کرد بغضش رو عقب بزنه. میدونست که فقط خودش آسیب نمیبینه ولی در اون لحظه، نمیتونست به فکر کس دیگه ای باشه.

"من دوستت دارم لو..."

"منم دوستت داشتم زی..."

آروم گفت. انقدر آروم که خودش هم به سختی تونست بشنوه که چی گفته. ولی زین شنید. شنید و در اون لحظه، هر دوی اون ها آرزو کردن که ایکاش زمان به عقب برمیگشت تا شاید همه چیز بهتر پیش میرفت...

"داشتی؟"

صدای شکسته زین، پر از گیجی و نا امیدی بود و این چیزی نبود که لویی نتونه تشخیص‌اش بده.

dreamer [L.S]Where stories live. Discover now