ولی نمیدونست از کجا شروع کنه. نمیدونست چطور بگه که باورش کنن. نمیدونست چطور باید حالش رو تو کلمات جا بده...

و این ندونستن بود که فقط حالش رو بدتر میکرد...ولی لویی لبخند میزنه...کسی نباید از حالش با خبر بشه...
لویی حالش خوبه...
خوبه...

"متاسفم..."

از دنیای ذهنش به بیرون پرت شد و نفسش رو با صدا بیرون داد.

"برای؟"

"همه چیز..."

خنده ای کوتاه و عصبی کرد و در حالی که لب پایینش رو میگزید، چند بار سرش رو تکون داد.

"و اونوقت واقعاً فکر میکنی متاسف بودن تو چیزی رو عوض میکنه زین؟"

"میتونیم از اول شروع کنیم! میتونم جبران کنم!"

نیم نگاهی به لویی انداخت. به لویی ای که سرش رو به شیشه تکیه داده بود و چشم هاش رو بسته بود.

لویی هم میخواست مثل قبل بشن. دلش میخواست دوباره به زین اعتماد کنه. اون فقط نمیتونست زین رو درک کنه و این آزارش میداد.

گاهی فکر میکرد که یعنی وقتی توقع داشتم زین درکم کنه و نمیکرد، همچین حسی داشت؟ فکر میکرد که آیا این یه کارمای لعنتیه؟
نمیدونست...

و همینطور نمیدونست که زین دیگه کنترل خودش رو نداره. زین عوض نشده بود. اون همیشه همین زین بود. فقط دیگه توان مخفی کردن خودش رو نداشت...

"چی رو میخوای جبران کنی؟ جدی متوجه نیستی که چقدر گند زدی؟"

با ایستادن ماشین، به زین فرصت حرف زدن نداد و از ماشین پیاده شد. سمت خونه رفت و جلوی در ایستاد. دستش رو برای برداشتن کلید به سمت جیبش برد ولی وقتی یادش اومد که کلید نداره، زیرلب فحشی داد و دست هاش رو با حرص مشت کرد.

میخواست زین رو برای بار هزارم ببخشه. میخواست همه چیز رو فراموش کنه تا از اول شروع کنن...

ولی قبلاً امتحان کرده بود...
خیلی امتحان کرده بود و هر بار، اعتمادش شکسته شده بود.

با باز شدن در توسط زین، بی معطلی وارد خونه شد و چراغ ها رو روشن کرد. نگاهش رو دور خونه چرخوند و سنگینی بیشتری رو تو گلوش حس کرد.

همون خونه ای که شاهد تمام لحظات عشقش با زین بود...
همون خونه ای که توش بار ها به زین گفته بود که دوستش داره...
همون خونه ای که توش احساس امنیت میکرد...
تنها نقطه امنش...

dreamer [L.S]Where stories live. Discover now