گاهی ساعت ها به آینه زل میزنی ولی کسی که تو آینه میبینی، هیچ شباهتی به تو نداره...زندانیه برای تمام حسرت های زنجیر شده درونت...

این اواخر، زیادی دل نازک شده بود...
بی دلیل اشک میریخت و احساس ناراحتی میکرد.
حتی با خوندن زیرلبی این آهنگ، حجوم اشک هایی که گویا تمامی نداشتن رو به پشت پلک هاش احساس میکرد...

به خودش حق میداد. اون فقط بیش از حد تحملش آسیب دیده بود و حالا هر چیزی میتونست حسابی بهمش بریزه...

"Mostly i'm a mess...

Nevet say no...

Get myself in truble telling everybody yes...

I don't know why..."

نفس عمیقی کشید و ذهنش رو پر کرد از کلمات آهنگ...حس میکرد همه آهنگ ها رو بار ها زندگی کرده و حالا دیگه عضوی از وجودش شدن...

موسیقی تو خون لویی جریان داشت. تنها چیزی بود که لویی هنوز هم بهش علاقه داشت. لویی خیلی وقت پیش همه علایقش رو باخت و ازشون متنفر شد...ولی هنوز هم موسیقی رو زندگی میکرد...

دستش رو روی ساعدش کشید و از حس زبری زخم ها، لبخند تلخی روی لب هاش نشست.

خوشحال بود از اینکه زندست...خوشحال بود حتی اگه قوی نبود...

ولی از طرفی، ناراحت بود چون مجبور بود همیشه دست هاش رو از بقیه پنهان کنه و این، سخت تر از چیزی بود که فکر میکرد...

یک بار دیگه بخش آخر آهنگ رو مرور کرد...
آره...
لویی هم همیشه خودش رو تو دردسر مینداخت. هیچوقت قدرت 'نه' گفتن رو نداشت و همین هم باعث میشد تا همیشه آسیب ببینه.

همیشه خودش رو سپر همه میکرد و اهمیت نمیداد که خودش آسیب میبینه...ولی هیچوقت هم نگفت که چقدر نیاز داره یکی هم باشه که مراقب خودش باشه...

هیچوقت نتونسته بود رک باشه و حرف دلش رو به کسی بزنه...و این از بزرگ ترین نقطه ضعف های لویی بود...

گاهی آدم انقدر حرف تو دلش انبار میکنه تا بالاخره، سقف انبار زیر بغض هایی که فرو خورده طاقت نمیاره و میریزه...و اینجاست که همراه تمام بغض های شکسته نشده و حرف های گفته نشده، برای همیشه دفن میشه...

"But i'm only good with you..."

آهنگ رو تا آخرش زیر لب زمزمه کرد و متوجه نشد که کی قطرات اشکش مثل بارونی که میبارید، روی گونه هاش جاری شدن...

ناراحت بود؟ آره...
حالش بد بود؟ آره...
ولی دلیلش چی بود؟

دلش میخواست همه دلایل حال بدش رو جیغ بکشه. انقدر بلند که گوش کل دنیا رو کر و حنجره خودش رو داغون کنه...

dreamer [L.S]Where stories live. Discover now