Pt9💜

437 78 89
                                    

" کات"

بعد از پایان فیم برداری کت قهوه ای رنگش رو به کمک دستیار لباس روی شونه اش انداخت و همونطور که به طرف هوسوک حرکت میکرد به تهیونگ اشاره کرد

"شرطت رو باختی جناب جانگ" نامجون به چهره گرفته هوسوک چشمکی زد و به تهیونگ که با لبخند بزرگی بهشون ملحق میشد نگاهی انداخت.

"هوسوک میگفت امکان نداره بتونم یه سکانس یک ربعه رو تو کات اول بگیرم" نامجون ابرویی بالا انداخت و خودش رو سمت هوسوک کشید "ولی بهش ثابت کردم هنوز کیم نامجون رو نشناخته"

تهیونگ نگاه افتخار آمیزی به مرد بزرگ تر انداخت و بهش لبخند دلگرم کننده ای زد موهای به عقب شونه شده اش و چهره ی خندونش جذابیتش رو دو چندان میکرد، از چشم هاش خستگی میبارید اما سعی میکرد اون رو پشت لحن گرمش مخفی کنه.

" شما از پس هرکاری برمیایین" همونطور که نگاهش رو از مرد بزرگ تر میگرفت نیم نگاهی به هوسوک انداخت "حالا شرط سر چی بود"

"حالا که نامجون شرط رو برده همتون شام مهمون من اید" هوسوک آه اغراق آمیزی کشید.

جیمین نیشخندی به صدای گرفته ی هوسوک زد همونطور که به تهیونگ به چشم یه طعمه نگاه میکرد قدمی به سمشون برداشت و سیگاری بین لب هاش گذاشت "همون رستوران کنار ساحل آره؟" چشمکی به نامجون زد و سیگارش رو روشن کرد "نامجون عاشق اون رستوران عه، خاطرات خیلی قشنگی از اونجا داره اینطور نیست؟" وقتی نگاهش رو از صورت نامجون گرفت و به چشم های کنجکاو تهیونگ داد نیشخند عمیق تری زد.

"آره حق با جیمینه اون مکان خیلی برای من با ارزشه" نامجون لبخند اجباری به حرف جیمین زد و دست هاش رو مشت کرد اگه با حرفش مخالفت میکرد جیمین بحث رو به کجا میکشوند؟ قبل از اینکه بتونه جو رو تغییر بده تا خودش رو از فضای خفقان آور اونجا خلاص کنه تهیونگ با کنجکاوی خودش رو به مرد بزرگ تر نزدیک تر کرد "قبلا اونجا زیاد میرفتید؟ حتما باید خیلی مکان خاصی باشه که.."

"معلومه که خاصه.." جیمین دود سیگارش رو بیرون فرستاد و با چشم های خمارش مرد بزرگ تر رو از نظر گذروند. همونطور که نگاه تیزبینش رو به تهیونگ میداد زمزمه کرد "نامجون و هیه جین تو اون رستوران نامزد کردن.." بعد از مکث کوتاهی ضربه ای به بازوی نامجون زد "یه مهمونی خصوصی بود کلا ده نفر هم مهمون دعوت نکرده بودن. عجیبه که نمیدونی اون موقع خبرش همه جا پیچیده بود، کیم نامجون ستاره ی سینما و دختر هان بزرگ تصمیم گرفتن مراسم نامزدیشون رو بدون هیچ تجملی کنار خانواده هاشون جشن بگیرن" جیمین خنده کوتاهی کرد و خودش رو به طرف تهیونگ کشید " آخه نمیخواستن خبرنگارها و دوربین ها آرامششون رو بهم بزنن"

هرکلمه ای که رو زبون جیمین جاری میشد مثل خنجری تو قلب پسر جوون تر فرو میرفت با چشم هایی که از تعجب گشاد شده بود به نامجون نگاه میکرد دلش میخواست فرار کنه، اون هارو پشت سرش جا بذاره خودش رو تو اتاق هتلش حبس کنه و تا ساعت ها ویولن بزنه و اشک بریزه جوری که انگار هیچ وقت همچین چیزهایی نشنیده، خیلی احمق بود که فکر میکرد محبت های نامجون میتونه حضور یک زن بینشون رو کمرنگ کنه، چطور گاهی اوقات فراموش میکرد، مردی که عاشقش شده 15 ساله که ازدواج کرده؟

Anemone | namv Onde as histórias ganham vida. Descobre agora