Pt5🖤

433 82 94
                                    

بی توجه به همهمه ای که مثل همیشه فضای گرم کافه رو در بر گرفته بود نفس عمیقی کشید و دستش رو تو موهاش فرو برد، قلبش درد میکرد و چشم هاش از قطرات اشکی که به سختی سعی داشت عقب نگهشون داره میسوخت.

نمیخواست پسر مقابلش رو ناراحت کنه نمیخواست از مشکلات تکراریش حرف بزنه، اما خوب میدونست تهیونگ میتونه حتی از سکوتش هم طوفانی که تو سرش به راه افتاده رو بفهمه.

همونطور که به بیرون نگاه میکرد با بغض زمزمه کرد "من دیگه توان تحمل این همه جنگ و جدل رو ندارم دیگه نمیتونم حتی برای یک لحظه تو اون خونه بمونم ...دیگه..."

اشک هایی که روی گونه اش سرازیر میشد جمله اش رو نصفه گذاشت

" هیششش، نمیخواد ادامه بدی میدونم" تهیونگ کمی به جلو خم شد تا با سر انگشت هاش اشک های رو صورت سولا رو پاک کنه

" من واقعا نمیخواستم اون روز برات دردسر درست کنم ولی میدونی که اوضاع تو خونمون چه طوریه" سولا لبخند نصفه نیمه ای زد و به لیوان قهوه اش خیره شد

" اگه فقط یک نفر تو دنیا وجود داشته باشه که از تمام دردسرهایی که برام درست میکنه لذت ببرم اون تویی سولا" تهیونگ دستش رو روی دست های سرد و لرزون دختر گذاشت و لبخند دلگرم کننده ای زد.

سولا سری تکون داد " نمیدونی چقدر از اینکه هستی و من میتونم کنارت از تمام بدبختی هایی که این دنیا به سرم آورده فرار کنم خوشحالم" سولا حلقه ای از موهاش رو پشت گوشش انداخت و ادامه داد " ازت ممنونم تهیونگ..بابت همه چیز" میدونست کلمات هیچ وقت برای بیان احساسش کافی نیستند اما اون لحظه تنها کاری بود که میتونست انجام بده

" قهوه ات که سرد شد، میخوای یکی دیگه سفارش بدم؟" تهیونگ خجالت زده لبخند کمرنگی زد و سرش رو پایین انداخت.

سولا با مخالفت سری تکون داد " نه بهتره برم نیم ساعت دیگه کلاس دارم توهم کم کم راه بیوفت که دیر نکنی"

تهیونگ همونطور که با زبون، لب هاش رو خیس میکرد باشه ای گفت و از روی صندلیش بلند شد

هردو از کافی شاپ بیرون اومدن و همونطور که به سمت ایستگاه اتوبوس قدم برمیداشتن تهیونگ زمزمه کرد " بلاخره یک روز از این کشور فرار میکنم و دست تو رو هم میگیرم و با خودم میبرم، اون وقت من میشم یه فیلمنامه نویس موفق و توهم میشی یه نوازنده خوشبخت"

سولا ضربه ای به سنگریزه جلوی پاش زد، با نیشخنی روی لبش جواب داد "میترسم یه روز بتونم از این کشور فرار کنم ولی از دردهام نه"

تهیونگ اخم هاش رو توهم کشید و مکثی کرد و وسط راه ایستاد

سولا چند قدم جلو تر ایستاد و به سمت تهیونگ برگشت " چیشد؟"

" آدم ها هیچ وقت نمیتونن از دردهاشون فرا کنن چون بلاخره یه روزی، یکجایی، گیرشون میندازه و خفه شون میکنه.."

Anemone | namv Where stories live. Discover now