گاه فکر میکرد که شاید یکی از نقابهای هانا، نقاب اجتماعی بودنش است تا احساسات متقابلش را پنهان کند. چون او هانا را پیش کس دیگری ندیده بود و فقط راجعبه دوستهایش میشنید و یا در صفحات اجتماعی، میدید که گرم برخورد میکند.
گاهی فکر میکرد شاید تصور میکرده عاشق هاناست، چون هانا جلوه کلیشهای از دختریست که همه باید عاشقش باشند. ولی واقعا مدتها بود که این اجبار به دوست داشتن را حس نمیکرد، مدتها بود که هانا را نمیخواست.
نمیدانست مشکل از خودش و احساسات درهمش است یا واقعا هانا کسلکننده شده. کسلکننده مثل تارا. همانقدر حوصلهسربر و نچسب که با هالهای دافع، او را میراند و منزجر میکند.
با این حال گاهی دلش میخواست هانا ببوسد. نه از روی محبت، از روی حسی که مطمئن نبود نامش چیست. دلش میخواست او را محکم در آغوشش بفشرد و له کند.
حتی فکر کردن به احساسات متقابل هانا هم او را شدیدا بر میانگیخت. نمیدانست چرا، اما این حس خوشحالی نبود. حسی بود عجیب و مورمورکننده که بیش از پیش سردرگمش میکرد. واقعا دلش میخواست بداند که چه حسی دارد، ولی این از کودکی برایش سخت بود.
دوست نداشت در خوابگاه الکل بنوشد، و هیچوقت هم ننوشیده بود، پس فقط یک آرامبخش خورد را بهتر بتواند افکارش را مرتب کند.
نیمساعت بعد، تقریبا آرامتر بود و قلبش به شدت قبل نمیتپید. به هانا پیام داد: «چه کارها میکنی؟»
هانای لعنتی حتما باز هم طول میداد تا جوابش را بدهد، و خب تقریبا بیست دقیقه طور کشید تا پیامی از طرفش بیاید: «نقاشی میکردم.»
- اوم... این یکی الهام از چیه؟
- از تو.
انگار اثرات آرامبخش از سرش پرید. از حالت درازکش درآمد و نشست و جیغ خفیفی کشید. هر چه مینوشت، غلط در میآمد. هم چیزی که در سرش بود را بیان نمیکرد و هم پر غلط تایپی میشد.
در آخر توانست بنویسد: «اوه آخ جون... خیلی دوست داشتم یه بار این کار رو بکنی اما خجالت میکشیدم که ازت بخوام. میشه ببینمش یا هنوز آماده نشده؟»
اضافه کرد: «بعد میدیش به من یا پیش خودت میمونه؟ جدی خیلی ذوقزده شدم، مرسی.»
هانا با کمی تاخیر جواب داد: «باورت نمیشه چقدر خوشحال شدم که تونستم خوشحالت کنم. یکم وایسا الان میدم عکسش رو.»
و فرستاد. اول ماند که چیست، بعد لبخند زد و بعد منزجر شد و میخواست فریاد بزند که این دیگر چه کوفتیست.
نقاشی تیره بود و تار، صورتی کج و معوج که دو نقاب در دست داشت که به موازات هم در دست گرفته بود. یکی سیاه بود و دیگری به رنگ آسمان. و خود صورت... خالی بود. مثل اسکلتی خالی که استخوان و گوشتش بیرون ریخته شده، انگار حیوانی درنده به آن حمله کرده.
میخواست جیغ بزند. گوشی را بر تخت انداخت و صورتش را در بالش فرو کرده و جیغ بیصدایی کشید. این را نمیخواست. این چی بود؟ چیزی که بقیه از او میدیدند یا فقط هانا؟
نمیدانست چه تفسیری دارد، هیچوقت آنقدر هنرمند نبود که بتواند هنر بقیه را تحلیل کند. شاید میتوانست بگوید از خط بیرونزدهاند یا نه. یا کارشان افتضاح است یا خیر، اما این... واقعا درش مانده بود که چیست.
بالاخره بعد از چند دقیقه توانست گوشیاش را بردارد، از هانا پیام داشت: «چی شد؟ خوشت نیومد؟ ببخشید اگه بد شده؟»
هانا یک عوضی بود که مثل تارا ادای مهربانها را در میآورد. یک مزخرف را به او نسبت داده بود و بعد میپرسید: «چی شد؟ ببخشید...؟»
باید بمیرد، باید بمیرد، باید بمیرد. اصلا آن نقاشی از درون او بیرون آمده بود، پس خودش بود، خود مزخرف و بازیگرش، خودش که دائما نقش بازی میکرد. نقاب نشانه نمایش بود، این را دیگر میفهمید. این را دیگر احمقترین آدم دنیا هم میفهمید.
نفس عمیقی کشید و از پاتختیاش یک قرص دیگر برداشت و بدون آب قورت داد و بعد نوشت: «ببخشید، یه لحظه گوشیم هنگ کرد. آره آره، خیلی هم قشنگه.»
دیر جواب دادن هانا این حس را به او منتقل کرد که ناراحت شده. برای همین باز نوشت: «پس میدیش به من؟»
هانا فورا جواب داد و چند شکلک ذوقزده فرستاد. پس راجعبه ناراحت شدنش درست حدس زده بود. ولی واقعا چهطور میشه کسی همچین نقاشی منزجرکنندهای بکشد و بگوید از مخاطبش الهام گرفته و انتظار خوشحال شدنش را هم داشته باشد؟
این نقاشی حتی ظرفیت اینکه از رویش فیلم ترسناک الهام گرفته شود را داشت.
- اگر بخوای، آره میدم، اما هنوز تموم نشده... یه سری تمیزکاری داره.
- همین الانم عالیه.
- ولی اول انجام میدم، بعد.
- هر طور مایلی... فقط میای هم رو ببینیم؟ دلم واست تنگ شده.
هانا باز هم ذوق کرد و گفت: «کی وقت داری؟»
کمی فکر کرد و بعد نوشت: «من... فردا خیلی سرم شلوغه، بعدش هم همینطور. همین امروز وقت دارم و... چهارشنبه.»
- امروز بهتره. ولی خب یکم دیگه شب میشه، الان راه بیفتم؟ همون کافه همیشگی؟
- آره عالیه. پس حدودا نیمساعت دیگه اونجا باشیم.
و گوشیاش را کنار گذاشت تا لباس مناسبی پیدا کند. هر چند، یک سال گذشته بود و نیازی به حساسیت نداشت و هانا هم تمام آن لباسهای محدودش را دیده بود.
DU LIEST GERADE
Limerence
Mystery / Thrillerهمه میتوانند منزجرکننده و نچسب باشند، چون در درون همه سیاهی وجود دارد، هنر در تظاهر است. اینکه تظاهر کنی تو استثنایی و سیاهی نداری، یا لااقل تاریکیات کم است. شاید برای همین بازیگری، همیشه هنر مورد علاقهاش بوده. بازیگری نوعی کمال بود، یا لااقل تم...