دختر گمشده

9 5 0
                                    

از روزی که آن خواب را دیده بود، هر وقت که با هانا صحبت می‌کرد، گر می‌گرفت. تنش داغ می‌شد و تمام‌ حرف‌ها را جوری که دلش می‌خواست، برداشت می‌کرد و بعد از این قضیه، خجالت می‌کشید.
هانا با همه مهربان بود، و این دل بستن به او را احمقانه می‌کرد. دوست داشت کسی که دوست‌های زیادی دارد احمقانه بود و دوست داشتن کسی که خوب نقش بازی می‌کرد، احمقانه‌تر. پس این علاقه‌اش حداقل سه‌بار احمقانه بود.
و احمقانه‌تر از همه این بود که تنها با یک خواب، تمام نفرتش از تظاهر هانا، تبدیل به علاقه شده بود. این بود که احساساتش هیچ ثباتی نداشتند.
شاید هم تمام مدت به هانا علاقمند بوده اما واقع‌بینانه نگاه می‌کرده و یا از اینکه احتمالا احساسش یک‌طرفه است، حرص می‌خورده یا هر چیز مزخرف‌ دیگری.
دوباره الکل می‌خواست، اما بهتر بود وسایلش را جمع می‌کرد تا برای فردا آماده باشد. تعطیلاتش خیلی زود تمام شد، ولی دیر می‌گذشت. زمان کوتاهی بود، با این حال شدیدا کش می‌آمد.
تمام روز را سر می‌کرد جلوی خودش را بگیرد و به هانا پیام ندهد، اما نتوانست: «راستی چه کار می‌کنی؟ چیز جدیدی کشیدی؟»
هانا برایش یک عکس فرستاد که مثل همه کارهایش عجیب بود. هیچ‌وقت از کوبیسم خوشش نمی‌آمد، اما حدس می‌زد کار هانا خوب‌ یه حساب می‌آید. هارمونی وحشی رنگ‌ها، حس عجیبی به او می‌دادند. مثل روانی آشفته، در واقع روان آشفته خودش‌.
نوشت: «می‌دونم سبکت طراحی نیست، اما تا حالا از کسی الهام گرفتی؟ یعنی اصلا نمی‌دونم راجع‌به این جور چیزها هم می‌شه الهام گرفت یا نه، ولی خب واقعا چند وقته واسم سواله ولی روم نمی‌شد بپرسم.»
هانا چند شکلت خنده فرستاد: «اوه عزیزم، چرا روت نمی‌شد؟ راحت باش... آره می‌گیرم، بدون الهام گرفتن یه خط هم نمی‌شه کشید، چون هیچ ایده‌ای توی ذهن نیست که خط چه شکلیه‌.»
- مثلا این رو از چی الهام گرفتی؟
نقاشی طرحی عجیب با رنگ‌های قرمز و زرد بود، با اشکالی درهم. ولی به شکل عجیبی او را در خود می‌کشید. دایره‌ای سرخ در میان تصویر، خودنمایی می‌کرد.
- یک خاطره. شاید بعدا واست تعریفش کردم.
لبخند زد.
- راستی، من فردا بر می‌گردم.
هانا چند شکلت ذوق‌زده برایش فرستاد: «اوه خدایا، اول از همه باید منو ببینی ها. دلم واست تنگ شده.»
- منم، خیلی.
- ولی شرط می‌بندم دلت واسه هم‌اتاقی کثیفت تنگ نشده. اصلا دلم نمی‌خواد فکر کنم که واقعا چه شکلیه... من ببین واقعا تمیز و وسواسی نیستم، اما با توضیحاتت حس می‌کنم اصلا نمی‌شه تحملش کرد.
چیزی در ذهنش سنگینی می‌کرد، نمی‌دانست چی و دلش نمی‌خواست به آن فکر کند. حس عجیبی آمیخته با سیاهی، انگار تارهای سیاهی دور مغزش پیچیده شدند.
- منم همین‌طور.
- نمی‌تونی اتاقت رو عوض کنی؟
برای اینکه بحث رو کمی عوض کند، نوشت: «اگر بذاری بیام خونه‌ت، خیلی هم عالی می‌شه. امیدوارم واسم تخت اضافه نداشته باشی.»
با خواندن حرف خودش، از خجالت سرخ شد. این‌ها چه مزخرفاتی بودند؟ اما خوشبختانه هانا جدی نگرفت و باز هم برایش شکلک خنده فرستاد و گفت: «اوه، زیادیت نشه؟ من واسه خودمم جا ندارم.»
- چرا هیچ‌وقت خونه‌ت رو بهم نشون نمی‌دی؟
هانا این‌بار با کمی تاخیر جواب داد: «چه اهمیتی داره؟ اصلا مگه تو خوابگاهت رو نشونم دادی؟»
- نه، اما خوابگاه من دیدن نداره. خونه تو داره‌.
- اون هم نداره.
- هر چیزی در مورد تو دیدن داره و واسم جالبه.
از خجالت به پیشانی‌اش ضربه زد. چرا امروز این‌قدر احمق و هول شده بود؟
- من فعلا حالم خوب نیست، بحث واسه بعد. فعلا...
گند زده بود، هانا را از خودش رانده بود. مثل همیشه... فورا نوشت: «ببخشید، واقعا ببخشید. نمی‌خواستم ناراحتت کنم. فقط می‌خواستم بگم خیلی دوستت دارم و به‌نظرم واقعا جالبی اما از این ناراحتم که نمی‌ذاری بیشتر باهات آشنا شم. همیشه... انگار روی زندگیت هم یه لایه آرایش می‌پوشونی و یه خط قرمز پررنگ داری و نمی‌ذاری ازش بگذرم.»
پیام را فرستاد و بعد ادامه داد: «من لعنتی باید چه غلطی بکنم که اجازه بدی نزدیکت شم؟ چه‌کار باید بکنم که با بقیه، با همه اون‌هایی که هر روز باهاشون حرف می‌زنی و خاطره داری، فرق کنم؟ اصلا راهی هست که بتونی فرق بذاری بینمون یا هر کاری بکنم یه آشغال کاملا عادی‌ام واست؟»
هانا جوابی نداد. از فرستادن پیام خجالت‌زده بود و از جواب نگرفتن، عصبانی. قلبش به تندی می‌تپید و دلش می‌خواست هانا را خفه کند. آن گردن نه چندان کلفتش را با دست، بشکاند.
لعنت به هانا، لعنت به خودشیفتگی مزخرفش. همیشه به اندازه کافی خودشیفته بود و حال حتما فکر می‌کرد چه تحفه نابی‌ست. لابد دیگر به او محل نمی‌گذاشت. الان که محبتش را به دست آورده بود، چه لزومی داشت که باز هم خوب باشد؟
برای همین فورا اضافه کرد: «منظورم به عنوان دوست بود، یه دوست صمیمی یا خوب یا هر چیزی که اسمش رو می‌ذاری.»
گوشی‌اش را کنار انداخت. حوصله مرتب کردن وسایلش را نداشت. تصمیم گرفت که یک فیلم ببیند.

لپ‌تاپش را روشن کرد و‌ به پوشه فیلم‌های ندیده‌اش رفت. فیلمی چشمش را گرفت. "دختر گمشده". به‌نظر انتخاب خوبی برای در آمدن از فکر هانا می‌آمد.
و واقعا هم بود. همیشه عادت‌ داشت شخصیت‌های فیلم را به خودش و کسایی که می‌شناخت تشبیه کند.
در این شکی نداشت که خودش نیک است، ولی ایمی بودن هانا، می‌ترساندش. حال که فکر می‌کرد، علاقه به هانا از قبل هم احمقانه‌تر به‌نظر می‌رسید.
علاقه‌ به کسی که بدون شناختن می‌توانستی جذبش شوی و با وجود دانستن ضعف‌هایش، نمی‌توانی بی‌خیالش شوی. کسی که قطعا درونش آن‌قدر سیاه است که نمی‌گذارد کسی کشفش کند.
یعنی خانه‌اش چطور بود؟ اصلا کجا زندگی می‌کرد؟ چرا نمی‌ذاشت کسی خانه‌اش را ببیند؟ چه داشت؟ مثلا اعضای بدن و جمجمه یا جسد حیوانات؟ یا شاید یک‌عالمه نقشه برای به راه انداختن جنگ‌جهانی سوم؟ شاید هم فقط پایین‌شهر زندگی می‌کرد و خجالت می‌کشید کسی خانه‌اش را ببیند. شاید از اینکه به ظاهرش می‌رسید و به خانه‌اش نه، خجالت‌زده بود.
حالش از خودش به‌هم می‌خورد، از هانا به‌هم می‌خورد، از هم‌اتاقی آشغال و خانواده کسل‌کننده و دوست‌هایی که هیچ‌وقت نداشته و افرادی که هرگز دوستش نداشتند و یا حتی ترکش نکردند. اصلا هیچ‌‌وقت کسی را نداشته بخواهد ترکش کند. از افکار از هم گسیخته‌ و بی‌ربطش، بیش از هر چیزی جالش به‌هم می‌خورد.
کاش می‌توانست پیام‌هایش را پاک کند. کاش می‌توانست در زمین فرو برود و بمیرد. جوری که اسمش از همه‌جا پاک شود، جوری که دیگر هیچ‌ دل‌مشغولی‌ای برایش نماند. کاش می‌توانست همین حالا، بی‌صدا در رخت‌خوابش بمیرد.
گاه فکر می‌کرد نفرت و عشق دو حس آمیخته با همند. دو روی یک سکه و هر لحظه ممکن است سکه برگردد.
هر دو حسی‌اند شدید و قلبی، و اغلب بی‌دلیل. و تجربه هر دو هم‌زمان، مثل راهی پیچ‌درپیچ بود که تنها یک عاقبت داشت. هر دو به یک مقصد می‌رسند.
در داستان‌ها عاشق حاضر است برای معشوقش بمیرد، و هر کاری کند که فرد مورد تنفرش به درک واصل شود. و در هر دو شخصیت اصلی، با خوشحالی خود را به دستان مرگ‌ می‌سپرد.
حتی جدا از داستان‌ها و شعارها، بارها دیده بود این دو به هم تبدیل می‌شوند. در تاریخ بارها و‌ بارها تکرار شده بود، از روانشناس‌ها در مورد احساسات سردرگم این‌گونه، شنیده بود.
احساسات‌ احمقانه بودند و قوی، عقل را از کار می‌انداختند و حتی خودشان هم نمی‌دانستند چه می‌خواهند. در هر لحظه تغییر می‌کردند و از این رو به آن رو می‌شدند.
او نمی‌مرد، اما نمی‌توانست احساسش را تشخیص دهد. شاید ترجیح می‌داد در حالی که هانا را در آغوش گرفته، خودشان را در سیاهی مطلق بیندازد. برای معاشقه یا مرگ؟‌ نمی‌دانست و مهم نبود. این هرگز اتفاق نمی‌افتاد.

LimerenceWhere stories live. Discover now