صحنه نمایش

11 6 2
                                    

امتحاناتش را داده بود و می‌توانست برای تعطیلات، مدتی پیش خانواده‌اش برگردد‌. خانواده‌ای که جز نسبت تنی، چیزی با هم نداشتند، و با این حال درستش این بود که پیششان برگردد. یعنی دیگر چاره‌ای نداشت.
دلش می‌خواست برای آخرین‌بار قبل از رفتنش، تارا و هانا را ببیند. نمی‌دانست بیشتر کدام را. دیگر برایش فرقی نمی‌کرد. هر دو پر از کاستی و برتری بودند و اینکه بخواهد به کدام توجه کند، تنها به حسش در آن لحظه بستگی داشت. تنها به افکار قبلی‌اش و اتفاقاتی که رخ داده بودند.
هر دو دورو و متظاهر بودند، و خودش بیشتر آن‌ها و تارا در آن سه، کمترین تظاهر را می‌کرد و برای همین از همه بدتر به‌نظر می‌رسید.
برای لحظه‌ای به شکل احمقانه‌ای زندگی را به صفحه نمایش تشبیه کرد. آنی که بهتر نقش بازی می‌کند و بازیگر بهتری است و جلوه بهتری از خودش را به نمایش می‌گذارد، آنی‌ست که بهتر است‌.
همه می‌توانند منزجرکننده و نچسب باشند، چون در درون همه سیاهی وجود دارد، هنر در تظاهر است. اینکه تظاهر کنی تو استثنایی و سیاهی نداری، یا لااقل تاریکی‌ات کم‌ است. شاید برای همین بازیگری، همیشه هنر مورد علاقه‌اش بوده. بازیگری نوعی کمال بود، یا لااقل تمرینی برای کمال.
تارا یا هانا؟ شاید هم هر دو. خوب می‌شود اگر بتواند هر دو برای فاصله زمانی کم ببیند و یا حتی... با هم آشنایشان کند.
با فکر آشنا کردنشان، نیشش باز شد. گوشی‌اش را در آورد و برای هانا نوشت: «راستش امتحان‌هام تموم شده و فردا قراره برگردم به شهرم.»
انتظار داشت جواب دادن هانا طول بکشد، اما پیامش زود آمد: «اوه، بد شد. دلم واست تنگ می‌شه. خیلی تنگ می‌شه. کی بر می‌گردی؟»
بی‌خیال سوال احمقانه هانا شد و گفت: «میای امروز هم رو ببینیم؟»
- اتفاقا می‌خواستم بهت بگم، ولی گفتم شاید سرت شلوغ باشه.
لبخند زد و‌ نوشت: «اگر وقتت آزاده، امروز ساعت شیش عالیه. همون کافه همیشگی.»
- عالیه، منم موافقم. پس برم یه سری از کارهام رو بکنم تا بعد‌‌.‌
- می‌بینمت.
اما گوشی‌ را کنار نگذاشت و این‌بار برای تارا تقریبا همان حرف‌ها را نوشت.
تارا بلافاصله جواب داد: «چه بد، کی بر می‌گردی؟»
چرا امروز هر دو این‌قدر احمق شده بودند؟ چرا هیچ‌کدامشان چیزی را نمی‌گفت که نیاز داشت بشنود؟
اول نوشت: «احمق عقب‌مونده، خودت هم دانشجویی و می‌دونی کلاس‌ها کی شروع می‌شن، پس قطعا همون موقع بر می‌گردم.» اما حرفش را پاک کرد.
- میای امروز هم رو ببینیم؟
تارا با کمی مکث جواب داد: «امروز؟ کار نداری؟ مثلا جمع و جور کردن وسایل.»
احتمالا بیشترین تظاهر تارا، در مهربانی بود. حتی نمی‌خواست بگوید خودش کار دارد. می‌خواست خودش را آنی که نگران است جلوه دهد و این حالش را به‌هم می‌زد.
- نه ندارم.
در ادامه نوشت: «خب رک بگو من کار دارم. چرا خجالت می‌کشی؟»
- خجالت نمی‌کشم.
و‌ بعد اضافه کرد: «فقط گفتم شاید چون فردا می‌خوای بری شاید کار داشته باشی. ببخشید.»
احمق سر هر چیزی معذرت‌خواهی می‌کرد تا با لایه‌ای از مظلوم‌نمایی، تمام افکار بد در مورد خودش را با عذاب‌وجدان همراه کند. اما آن‌قدر ناشی بود که حسی جز انزجار، منتقل نمی‌کرد.
به سرعت نوشت: «پس قبوله دیگه، امروز ساعت شیش.» منتظر بود تارا مخالفت کند تا این دفعه واقعا دعوا راه بیندازد و تمام ناگفته‌ها را به رویش بیاورد، اما‌ تارا این کار را نکرد.
- خیلی خب موافقم، پس فعلا.
و دیگر حرف‌هایشان ادامه پیدا نکرد. در دل حس عجیبی داشت که قرار است آن‌ها را با هم مواجه کند. دو قطب مخالف آهنربا و‌ او خودش... مثل براده‌آهن به آن‌ها چسبیده بود. به شکلی احمقانه نمی‌دانست چرا جذابشان شده.
مشغول مرتب کردن وسایلش بود تا دیگر کاری نداشته باشد، که از طرف هانا پیامی آمد و چیزی را در او ترکاند.
- ببخشید یه کاری پیش اومده، من نمی‌تونم بیام. دوستت دارم و بعدا می‌بینمت.

***

روی صندلی منتظر تارا نشسته بود، که بالاخره آمد. از همیشه بهتر به‌نظر می‌رسید و به شکل عجیبی، بیش از همیشه شبیه هانا.
شاید چون به جای لباس‌های کاملا مشکی و کهنه، پالتوی سرمه‌ای و شال‌گردن و کلاه قرمز پوشیده بود. مثل هانا و شاید اگر مطمئن نبود قرار است تارا را ببیند با آن حافظه افتضاحش در به یاد سپردن چهره‌ها، فکر می‌کرد این هانایی‌ست که آرایش نکرده و کم‌تر زرق و برق دارد.
- سـ... سلام.
اما هنوز صدایش می‌لرزید. خنده‌اش گرفت. تارا می‌خواست وانمود کند که زیباست، اما استعدادش را نداشت. استعداد زیبایی را نه، آن که استعداد نمی‌خواست، استعداد نقش بازی کردن را.
- سلام.
تارا روی صندلی نشست و بعد از آمدن گارسون، هر دو هات‌چاکلت سفارش دادند. از هات‌چاکلت متنفر بود، اما نفرت از همچین نوشیدنی محبوبی بیشتر خودش را نفرت‌انگیز می‌کرد. نمی‌دانست تارا وانمود می‌کند یا واقعا دوست دارد، و اهمیتی هم نداشت.
انگار قوه سخن گفتنش ته کشیده بود. اصلا چرا می‌خواست هم را ببینند؟ بدون هانا، چه لطفی داشت؟ چرا قرار را کنسل نکرده بود؟
بالاخره برای اولین‌بار، تارا بحث را شروع کرد: «اوم...‌ خوشحالی داری می‌ری خونه؟»
تارا همان‌قدری که در پیش بردن بحث خوب بود، در شروعش استعدادی نداشت. چرا چیزی را پیش می‌کشید که نمی‌خواست فکرش را درگیرش کند؟
نفس عمیقی کشید و گفت: «حسی ندارم. چون می‌دونی، مامان و بابام افتضاح نیستن اما خوبم نیستن. چیزی واسه گفتن ندارن و‌ خواهرم از‌ اون‌ها هم بدتره. یکیه مثل هم‌اتاقی احمقم که فقط یه گوشه سریال می‌بینه و غذا کوفت می‌کنه. البته باز خواهرم این‌قدر کپک نبود، این هم‌اتاقیم اون‌قدر کثیفه که بو اتاق رو برداشته. یعنی اگه یه دلیل واسه خوشحالی داشته باشم، اینه چند روزی نمی‌بینمش. چون... خدایا واقعا کپکه!»
و هر دو بی‌اراده شروع به خندیدن کردن. البته در مورد بی‌اراده بودن خنده خودش مطمعن بود، شاید تارا فقط می‌خندید تا درست به‌نظر برسد.
- من خب... راستش هیچ‌وقت نپرسیدی و نمی‌دونم می‌دونی یا نه، اما‌ منم خوابگاهی‌ام.
چشم‌هایش گشاد شدند و‌ یخ زدند. واقعا چرا هیچ‌وقت در مورد زندگی تارا کنجکاو نشده بود؟ چرا هیچی از او نمی‌دانست؟
همیشه برای خودش توجیح می‌کرد که آدم‌های زندگی‌اش کم‌اند، چون با دقت انتخابشان می‌کند، اما الان حتی یک اطلاعات ساده هم از تنها دوست‌هایش نداشت. مثل دو روح بودند که ناگهان در زندگی‌‌اش پیدا شدند، حتی چهره‌شان هم تا حد زیادی شبیهشان می‌کرد.
- اوه... نمی‌دونستم.
تارا خندید و گفت: «و خب راستش من یکم... بسته‌م؟ تا کسی ازم نپرسه نمی‌تونم از خودم حرف بزنم. و‌ شاید راهنمایی هم نمی‌کنم. چون مثلا مثل احمق‌ها پرسیدم کی برمی‌گردی؟! با اینکه می‌دونم وقتی بر می‌گردی که من برگردم.»
اگر دو لیوان روی میز نبود، شک می‌کرد شاید تارا توهمش است. اما دو لیوان بود و حتی دو گوشی که مطمئنا آنی که قاب صورتی و پشمالو داشت، مال او نبود.

LimerenceWhere stories live. Discover now