همیشه فکر میکرد لااقل در علایق خودش بهترین است، تا اینکه تارا را دید، دختری که انگار در هیچچیز خوب نبود، اما آمد و علایقش را به بهترین شکل دزدید و برد. نه، با توجه به برتری تارا، پس حتما خودش دزد بود.
شاید تنها شانسش این بود که تارا نمیداند چقدر بهتر است و میتواند اوضاع را همان شکلی نگه دارد و خود را آنی که برتر است، نشان بدهد.
در این چند هفته، ارتباطش با تارا بیشتر شده بود و تعجب میکرد چطور هانا با آن جذابیتش میتواند به او اعتمادبهنفس دهد و تارا عکسش عمل کند. البته، این روند ثابتی نبود و گاه نیز عکسش اتفاق میافتاد.
این نزدیکی، باعث شده بود کمی کمتر بتواند با هانا حرف بزند. به هیچوجه فکر نمیکرد هانا متوجه این قضیه شود. هانا، هانایی که مثل نور میماند و به قطع دوستهای زیادی داشت، چطور میتوانست بفهمد او کمتر صحبت میکند؟ اما فهمید.
روزی روی تختش نشسته بود و به سقف زل میزد که پیامی برایش آمد، از طرف هانا.
- هی، چرا چند وقته نیستی؟ الان که زمان امتحانها نیست.
و بعد پیامهای رگباریاش شروع شدند. بیاراده لبخندی بر لبش نشست، حتی یک درصد هم احتمال نمیداد برای هانا مهم باشد. برای تارا چرا، ولی هانا؟
اما فکر اینکه هانا با تمام دوستانش اینقدر صمیمی است، حتی دوستی که فقط یکبار از نزدیک دیده، لبخند را از لبش پاک کرد.
بیحوصله جواب داد: «هستم.»
- دلم برات تنگ شده بود.
میتوانست داغ شدن چهرهاش را حس کند، اما باز به خود یادآوری کرد: «هانا با همه این شکلیه، واسه همین هاناست. واسه همین دوستداشتنیه.»
- مرسی، منم.
هانا چند دقیقه چیزی ننوشت و بعد پیام آمد: «میخوای هم رو ببینیم؟»
و اینجا دقیقا دو ماه و بیست و شش روز بعد از آغاز دوستیشان بود و برای روز بعد قرار گذاشتند.
اینبار به خودش رسید. هانا، تارا نبود که او هر طوری باشد در کنارش خوب بهنظر بیاید. هانای درخشان به حتم حتی در بدترین وضعیتش هم از او سرتر بود.
از آنجایی که هانا تارا نبود، در شانش هم نبود در پارک هم را ببینند، برای همین قرار را در کافهای که آن هم تقریبا به دانشگاه نزدیک بود گذاشت.
هانا اینبار هودی گشاد سرمهای رنگی با شلوار پوشیده بود و موهای زیبای مشکیاش روی شانههایش ریخته بودند و رژ سرخش در صورت رنگپریدهاش، خودنمایی میکرد.
با اینکه دومینباری بود که هم را میدیدند، به شدت آشنا بهنظر میآمد. انگار مدتهاست هم را میشناسند. شاید بهخاطر صمیمیتش بود که هالهای صورتی رویش میکشید، برعکس هاله سیاه تارا که تنها دافعه داشت، این یکی واقعا جذبش میکرد.
چطور با آن لباسهای ساده اینقدر زیبا بهنظر میرسید؟ به شکل احمقانهای سعی کرد تارا را در آن لباسها تصور کند و نتوانست. حافظه مزخرفش، جز تصویری محو و سیاه و چشمهای درشت، چیزی از تارا نداشت.
حالش از اینکه داشت دو آدم کاملا متفاوت رو مدام مقایسه میکرد، بههم میخورد.
هانا به جلو خم شد و تکهای از موهای سیاهش مثل آبشار روی میز، جاری شد.
- خب، این همه میگفتی هم رو ببینیم، الان که اومدم فقط ساکتی. یه چیزی بگو.
حس کرد دارد سرخ میشود.
- تو بگو، تو همیشه قشنگ حرف میزدی.
هانا خندید.
- خدایا... چی بگم خب؟
- هر چی، آخرینبار با چی خندیدی؟
و هانا شروع به گفتن کرد. سعی داشت گوش بدهد، اما نمیتوانست متمرکز شود. در حقیقت، حرفهایش اصلا مهم نبودند. چطور کسی با جاذبه او، میتوانست به چنین مزخرفاتی بخندد؟
- ...و آره واسه ولنتاین لباس خرس پوشید و رفت خونه دوستدخترش که بیرون بود، به دوستشم گفت فیلم بگیره. یهو دوستدخترش و یه یارویی در حال عشقبازی اومدن توی خونه و افتادن روش، بعد دیدن آدمه جیغشون رفت بالا و زدنش... اون دوست هم که داشت فیلم میگرفت، دوربین رو ول کرد و اومد کمک رفیقش.
مزخرف بود، فاجعه بود، اما فاجعهتر از آن این بود که حتی در پیامهایش هم زیاد از این حرفها میزد و آن موقع فاجعه بهنظر نمیرسیدند. شاید چون آن موقع آنقدر خوشحال بود که دارد با هانا صحبت میکند که حرفهای مزخرفش اذیتش نمیکردند.
اما چرا الان خوشحال نبود، الان که حتی آن هاله صورتی و رباینده را هم داشت؟ مشکل چه بود؟ سعی کرد به او زل بزند تا با برانداز ظاهرش، حواسش از حرفهایش پرت شود. ولی نمیشد.
طاقت نیاورد و میان حرفش پرید: «راستی، نقاشی جدیدی کشیدی؟ عکسش رو داری؟»
چیزی در هاله او شکست. چیزی در صورتش ترک برداشت. برای لحظهای، چشمانش شبیه تارا شدند. پر غم و ترس. مثل کسی که باوری را از دست داده.
فورا متوجه اشتباهش شد و فورا ادامه داد: «ببخشید، نمیخواستم بپرم وسط حرفت و ناراحتت کنم. یهو حواسم پرت شد.»
- متوجهم.
- حالا کشیدی یا نه؟
هانا شانهای بالا انداخت و بعد لبش را گزید.
-آره، ولی خب واقعا خوب نشده بودن و سوزوندمشون. من همیشه چیزهایی که رومخمن رو کلا از بین میبرم. اصلا به خوب شدن اعتقادی ندارم.
و بعد خنده کوتاهی کرد. خندهای مصنوعی که میتوانست غم را درش حس کند.
حال که فکر میکرد آن حرف شاید نوعی اخطار بود.
چند دقیقه در سکوت نشستند. چیزی آزارش میداد. حس میکرد ذوق هانا را کور کرده. کی تعیین میکند تفریح چه کسی خوب و چه کسی مزخرف؟ چرا آن لحن مزخرف را داشت؟ چرا جای اینکه خوشحال باشد هانایی که آنقدر دوستهای زیادی دارد و جالب است کمی از وقتش را به او اختصاص داده، زده در ذوقش؟ چرا آنقدر نفرتانگیز بود؟ چرا هیچوقت نمیفهمید باید چهکار کند و باید منتظر میماند تا هانا این سکوت معذبکننده را بشکند؟ اگر هانا دیگر نخواهد با او حرف بزند، چه؟
دوباره هانا به حرف آمد: «اوم خب خیلی فضا یخ شد... یه خاطره میگم.»
و شروع به گفتن کرد. خاطرهای در مورد پیکنیکش با دوستانش به کوه. خاطرهای که به همان هانایی میآمد که در ذهن داشت و ازش خوشش میآمد. همانی که با وجود اینکه فقط یکبار هم را دیدند، برایش بتی از صفات خوب بود.
بامزه و مهربان و پرماجرا و اهل شوخی، آنقدر که در آخر هر دو به خنده افتادند.
اما چیزی در ذهنش سنگینی میکرد. چیزی تلخ و گزنده، آنقدر که لبخند بخواهد کمکم از لبش محو شود. او قبلا این خاطره را شنیده بود. مطمئن نبود از چه کسی، فقط میدانست از هر کسی جز هانا. این خاطره مال او نبود.
YOU ARE READING
Limerence
Mystery / Thrillerهمه میتوانند منزجرکننده و نچسب باشند، چون در درون همه سیاهی وجود دارد، هنر در تظاهر است. اینکه تظاهر کنی تو استثنایی و سیاهی نداری، یا لااقل تاریکیات کم است. شاید برای همین بازیگری، همیشه هنر مورد علاقهاش بوده. بازیگری نوعی کمال بود، یا لااقل تم...