تجربه کردن لذت غیبت، چیزی را در او زنده کرد. چیزی که مدت بود حسش نکرده بود. شاید نزدیک حسی که به تارا داشت، همان حس برتری و جدا از دنیا بودن.
دیگر برایش نقش بازی کردن هانا اهمیتی نداشت، چون گفته بودش، چون میدانست نشان از پستی ذاتیاش است و حس میکرد دیگر در کنار هانا هم میتواند آن حس برتری را داشته بود.
میتوانست حبابی از شیشه به دور خودش بکشد و از درونش به بقیه نگاه کند. شاید بقیه هم با او این کار را میکردند، اما چه اهمیتی داشت؟ اگر مغز برای قضاوت و زبان برای بیانشان نبود، پس چه کاربردی داشتند؟
فردا امتحان داشت اما خب که چی؟ نهایتش گند میزد و تحقیر میشد، ولی قطعا فقط خودش به این روز نمیافتاد و افراد دیگری هم بودند.
نمونهاش، هماتاقی مضحکش که کاری جز فیلم و سریال دیدن در لپتاپ گرانش که حتما پدر پولدارش خریده، بلد نبود. اوایل انتظار میکشید تا هماتاقیاش بخواهد با هم دوست شوند، اما آن هم یکی بود غیراجتماعیتر از خودش. حتی حال او هانا و تارا را داشت و هماتاقیاش، هیچکس را.
همیشه نمرات پایین میگرفت و حتی عرضه تقلب هم نداشت، دیربهدیر حمام میرفت و آنقدر آشفته بود که بوی گند میداد. حتی بعضی از وقتها پوست تخمههایش را روی زمین میریخت.
او هیچوقت وسواسی یا حتی مرتب نبود، شاید پایینتر از متوسط هم به شمار میآمد، اما هماتاقیاش حالش را بههم میزد. به معنی واقعی کلمه، منزجرکننده بود.
گوشیاش را برداشت و بعد از مدتها، که البته زمان طولانیای نبود اما چون اخیرا با هانا زیاد حرف میزد نسبتا طولانی به حساب میآمد، به هانا پیام داد: «هی، خوبی؟»
هانا آنلاین نبود. به اجبار کتاب درسیاش را باز کرد تا لااقل کمی بخواند. شاید نمره بالا برایش اهمیتی نداشت، ولی نمره افتضاح هم چیزی نبود که میخواست. مشغول خواندن بود، که هانا بالاخره جواب داد.
- خوبم، ممنون. چیزی شده؟
- باید چیزی بشه که به دوستم پیام بدم؟
هانا کمی با مکث جواب داد: «اگر یهو اینقدر بهش بیمحلی کنه، آره. مشکلت چی بود؟»
شاید اگر چند روز پیش بود این حرف باعث لبخندش میشد، اما حالا فقط حرصیاش میکرد. اگر اینقدر تغییر رفتارش مهم بوده، چرا هانا خودش پیام نمیداد و پیگیر نمیشد؟ در شانش نبود؟ یا اهمیتش فقط در حدیست که متوجه شود، نه بیشتر.
با این حال فرصت خوبی بود تا کمی خودش را تخلیه کند: «نه چیزی نیست.»
کمی بعد اضافه کرد: «یکی از دوستهام... یعنی دوستم نیست، یه دختر آویزون تنهای عجیبغریبه فقط، هی باهام حرف میزنه و وقتم رو میگیره.»
- اوه، میخوای بیشتر توضیح بدی؟
لبخندی بر لبش نشست و به سرعت شروع به نوشتن کرد: «البته. ببین قضیه این بود که توی دانشگاه همش میدیدمش و دیدم تنهاست، دلم سوخت و رفتم پیشش.»
هانا نوشت: «مهربون لعنتی.» و پشتش چندتا شکلت خنده گذاشت.
- دیگه چه کنم که مهربونی هم هزارتا دردسر داره.
و خودش هم خندید و بعد در ادامه نوشت: «خب داشتم میگفتم. اول واسم سوال بود چرا اینقدر تنهاست، یعنی مزخرفترین آدمم دیگه لااقل یه نفر میتونه تحمل کنه، اما چرا کسی این رو تحمل نمیکنه... و همون اول فهمیدم چرا.»
- چرا چرا؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد جملاتش را در ذهنش مرتب کند: «ببین... شاید بهنظر بیاد اعتمادبهنفس نداره یا موچولوی خجالتیه، ولی از خودشیفتهترین آدمهاییه که دیدم. دم و دقیقه اطلاعات بیربط رو میکنه توی چشم آدم یا هی از کتابها و فیلمهایی که دیده میگه. یعنی فکر کن توی پارک یهو شروع کرد مثل رازبقا توضیح دادن راجعبه گربهها، بعدم هر چی کتاب خونده رو رو کرد.»
- اوه...
- یعنی فکر میکنه هیچکس در حدش نیست. لابد غیبت منو هم میکنه.
جواب هانا، کمی حالش را گرفت: «خب تو هم داری همین کار رو میکنی!»
- من دوستش نیستم.
- باز بهت اعتماد داره.
- چرا خوشت میاد بزنی توی حال آدم؟
نوشتن هانا اینبار کمی طول کشید: «خوشم نمیاد، واقعا نمیاد. اما میترسم این شکلی راجعبه منم حرف بزنی. میزنی؟ راستش رو بگو. بهش چیزی از من گفتی؟»
و این باعش شد به شکل احمقانهای شروع به دروغ بافتن کند: «البته که نه. تو واقعا... بینقصی. اما الان که میخوای بدونی بذار یه چیزی تعریف کنم. توی کافه بهش چندتا از نقاشیهات رو نشون دادم، اون اول بیمیل تعریف کرد و بعد از خودت پرسید. بعد که بهش گفتم چهطوری هستی، گفت معلومه از اون آدمهایی هستی که فقط خوشگلن و تظاهر میکنن و خیلی سطحی و کلیشهایان.»
هر دو برای دقایقی ساکت شدند. برای اینکه سکوت را بشکند، نوشت: «ولی من ازت دفاع کردم. گفتم تو درون و بیرونت یکیه. تو شبیه کلیشه دختر خوشگلی، اما تظاهر نمیکنی و اتفاقا پر قشنگی و چیزهای خوبی.»
روی قلبش احساس سیاهی میکرد. انگار قلبش درون حبابی سیاه فرو رفته باشد. حبابی که با رو شدن دروغهایش، به راحتی ممکن است بشکند.
بالاخره هانا پاسخش را با چند شکلک قلب داد و بعد نوشت: «خیلی خیلی ممنونم. تو واقعا دوست خوبی هستی.»
- مرسی، وظیفهست. باید از دوستم دفاع کنم. تو هم بودی همین کار رو میکردی.
- فقط یک سوال.
همیشه این حرفها باعث میشدند قلبش عین سیر و سرکه بجوشد. حرفهایی مثل: «فقط یک چیزی. یک سوال. یه چیزی باید بگم.» حس میکرد تمام دروغهایش قرار است آشکار شوند، حتی وقتی دروغ نمیگفت. شاید از اول هم قلبش مال یک دروغگو بود و جوری تنظیم شده بود که ناخودآگاه از همچین چیزهایی بترسد.
این کمی آرامش کرد. دروغگویی ذاتش بود نه تقصیر خودش، نمیتوانست که بر ذاتش قلبه کند.
- جونم؟
- پس چرا باهاش دوستی؟ وقتی اینقدر بده. وقتی اینقدر هیچ نکته مثبتی نداره و رومخته.
- خب چون...
باید دلیل واقعیاش را میگفت؟ امکان نداشت.
- دلم براش میسوزه. گفتم که، چون بدبخته و فقط یکی عین من که براش زیاد مهم نیست اونچقدر نچسبه، میتونه یکم از تنهایی درش بیاره.
- ولی شاید اون تنهایی رو به دلسوزی ترجیح بده.
هانای لعنتی امروز نمیتوانست او را این شکلی وارد حال بد نکند؟ خوشش میامد حس بد بدهد؟
- مهم نیست. ارتباطم رو باهاش کم میکنم.
- خوبه... و هیچوقت هم واسه من دلسوزی نکن.
- نمیکنم، چون تو چیزی برای دلسوزی نداری.
نمیدانست حرفش بد بوده یا نه، و دیگر اهمیتی نمیداد. صفحه گوشیاش را خاموش کرد و کنار انداخت تا اگر ذهن مشوشش اجازه دهد، کمی درس بخواند.
ذهنش که درگیر این بود که کدام نفرتانگیزتر است. تارا یا هانا؟ شاید هم فقط خودش. و آنقدر نفرتانگیز بود که از پشت حباب نفرتانگیز و سیاهش، همه را مثل خودش میدید، با اینکه مشکل فقط از خودش بود.
YOU ARE READING
Limerence
Mystery / Thrillerهمه میتوانند منزجرکننده و نچسب باشند، چون در درون همه سیاهی وجود دارد، هنر در تظاهر است. اینکه تظاهر کنی تو استثنایی و سیاهی نداری، یا لااقل تاریکیات کم است. شاید برای همین بازیگری، همیشه هنر مورد علاقهاش بوده. بازیگری نوعی کمال بود، یا لااقل تم...