درخشش

22 6 5
                                    

گاهی با خود فکر می‌کرد که شاید حسی که همیشه نسبت به تارا داشته را هانا به او دارد.‌ برتری‌ای که به اعتمادبه‌نفسش می‌افزاید.
همان‌طوری که هانا را تحسین می‌کرد، توسط تارا تحسین می‌شد. همان‌طوری که پیش تارا گفت‌وگو را پیش می‌برد، هانا کنارش این کار را می‌کرد.
شاید آن دو برقرارکننده تعادل در روح و روان نه چندان سالمش بودند و می‌توانست تمام احساسات انسانی را در کنارشان تجربه کند. شاید هم از اول این را می‌دانست، این و تمام چیزهای دیگر را.
آهی کشید و شماره تارا را گرفت. همیشه از تلفنی حرف زدن هراس داشت، ولی پیش تارا نیاز نبود از چیزی بترسد. تارا نمی‌توانست مسخره‌اش کند. در حدش نبود.
تلفن چندبار بوق زد اما کسی جواب نمی‌داد. حسی به او می‌گفت که تارا می‌شنود اما جواب نمی‌دهد، ترس گذشته او را دارد و نمی‌‌تواند به تلفن جواب بدهد.
لبش را گزید. نمی‌دانست باید پیام بدهد یا منتظر صدای لرزان و لکنت‌های تارا بماند. شاید هم باید آن را بگذارد برای بعد، یعنی اگر می‌خواهد این لذت از دستش نرود، باید صبورتر باشد.
تلفن را قطع کرد و پیامی فرستاد: «سلام، منم که البته باید بدونی، مگه امروز به چند نفر شماره دادی؟ زنگ زدم جواب ندادی.»
دقیقا چند ثانیه بعد جواب آمد: «سلام. آره، ببخشید نشنیدم.»
ای دروغگوی ترسو‌.‌ لبخندی بر لبش نشست.
- می‌خوای الان زنگ بزنم؟
نمی‌توانست بی‌خیال اذیت کردنش بشود.
تارا دست و پا شکسته جواب داد: «اوه نه ننه... راستش من یکمی بت تلفن مشگل دارم. یعنتی هول می‌شو»
کمی بعد فورا اصلاح کرد: «خدایا چقدر غلط داشتم. منظورم اینه من با تلفن حرف زدن مشکل دارم و هول می‌شم، یعنی حتی فکرش هم کافیه تا این شکلی بشم. همین‌طوری بهتر نیست؟»
البته که بهتر بود، و حتی دیدن همین ضعف حالش را بهتر کرد.
- باشه هر چی تو بخوای.
- مرسی.
- اون جزوه... کی و چطوری واست بیارم؟
چند دقیقه گذشت و تارا ساکت مانده بود، اما بعد جواب داد: «اون‌ قدرها هم واجب نیست.»
- البته که هست. نمی‌خوای منو ببینی؟
- چرا چرا. فقط... کی‌ وقت آزاد داری؟
می‌دانست بهترین راه معذب کردن کسی، مهربانی بیش از حد است. چیزی که فکر و خیال را منحرف می‌کند و همان خیالات باعث خجالت می‌شوند.
- هر دفعه تو بخوای کوچولو.
می‌توانست سرخ شدن تارا را حس کند.
- مرسی، پس... ساعت شیش چطوره؟ من عصر کلاس ندارم.
خندید. دختر هول بی‌کار منتظر.
- عالیه، منم ندارم. 
کمی بعد اضافه کرد: «پارک کنار دانشگاه خوبه؟ یا می‌خوای بریم کافه‌‌ و همچین جایی؟»
- نه نه خیلی هم خوبه. پس فعلا.
- فعلا.
نیاز نبود نگران لباس‌هایش باشد. هر چه بودند، بهتر از آن لباس‌های گشاد و رنگ و رو رفته تیره و دختر لاغر مردنی و رنگ‌پریده درونش به نظر می‌آمد.

***

بلوز آبی‌اش که جز لباس‌های خوبش اما نه چندان عالی به حساب می‌آمد را پوشید و به خودش در آینه نگاه‌ کرد.‌
کاملا عادی، مثل هر رهگذری، مثل هر آدم به‌یادنماندنی‌ای. افتضاح در برابر هانا و عالی در کنار تارا. اما در کل،‌ کسی که در ذهن نمی‌ماند.
به ساعتش نگاه کرد. بیست دقیقه به شش مانده بود. نمی‌دانست بهتر است دیر کند یا زود برود. تصمیمیش بستگی به دیر یا زود آمدن تارا داشت که او واقعا هیچ ایده‌ای نداشت تارا چه‌طور آدمی است.
مهم نبود، امروز می‌دید و دستش می‌آمد که در آینده باید دیر کند یا زود.
بی‌توجه به همخوابگاهی احمقش که فقط جلوی لپ‌تاپ فیلم می‌دید، جزوه را از روی میزش برداشت و از اتاق خارج شد و به سمت پارک رفت.
انتظار نداشت بتواند او زود تشخیص دهد. سرگردان به این‌‌طرف و آن‌طرف نگاه می‌کرد که کسی به سمتش آمد که او بود.
مثل همیشه، بی‌رنگ و آشنا و به‌یادنماندنی. انتظار داشت این دفعه لااقل کمی به خودش رسیده باشد، اما نرسیده بود. نمی‌دانست این خوب است یا بد. یعنی آن‌قدر این دیدار آشفته‌اش نکرده و برایش مهم نیست، یا همیشه همسن شکلی‌ست؟
- سـ... سلام.
صدایش بیش از حد آرام و کنترل‌شده بود. انگار تلاش می‌کرد ملیح به‌نظر برسد، اما به جایش هاله‌ای سیاه را مانند حصار دور خور افراشته بود.
بی‌فکر و کاملا مصنوعی‌ گفت: «سلام، خوشگل شدی.»
و سرخ شدن تارا دوباره اعتمادبه‌نفس را به او برگرداند. یعنی باورش شده خوشگل است؟ چه احمقانه. نمی‌شد زشت نامیدش اما خوشگل هم کلمه‌ای دور از او بود‌.
با من‌من جواب داد: «مـ... ممنونم.»
جزوه را به سمتش گرفت و گفت: «بفرما.»
تارا جزوه را برانداز کرد و لبش را گزید: «اینکه... خود جزوه‌ست. خودت نمی‌خوایش؟»
شانه‌هایش‌ را بالا انداخت: «تو قراره کپی بگیریش و فردا بهم بدیش، منم که قرار نبود امروز بخونمش پس چیزی رو از دست ندادم.»
- ممنونم. پس من برم دیگه...
- خب، حالا که تا اینجا اومدیم، میای حرف بزنیم؟
تارا معذب بود و بی‌قرار، مثل مرغی پر کنده یا آدمی برهنه در میان جمع. مثل او، پیش از دیدارشان. در واقع، پیش از آشناییشان.
- چی بگیم آخه؟
دست تارا را گرفت و به سمت نیمکتی هدایتش کرد و برای اولین متوجه شد مچش‌ به نحیفی استخوان بال پرنده است. البته، از روی لباس‌هایش هم معلوم بود چقدر استخوانی‌ست.
لحظه‌ای به این فکر کرد تارا اگر به خودش برسد می‌تواند جذاب شود، لااقل زیباتر از او. شاید در حد هانا.
با اینکه جزئیات ظاهر هانا را از یاد برده‌ بود، لحظه‌ای فکر کرد چقدر به هم نزدیکند. هر دو چشم‌های درشت تیره و قد متوسط و بدنی لاغر داشتند، البته مثل یک چهارم دخترهای دیگری که می‌شناخت. اما نکته جالب، این تضادها و شباهت‌ها در کنار هم بودند.
- خب؟
تارا سرش را پایین انداخت و جوابی نداد، برای همین دوباره خودش پیش‌قدم مکالمه شد.
- خب...‌ تفریح‌ مورد علاقه‌ت چیه؟
تارا‌ با کمی مکث گفت: «خب راستش... من خیلی اهل تفریح نیستم. بیشتر توی تختمم.» و بعد به شکل احمقانه‌ای به حرف خودش خندید.
دلش می‌خواست بگوید: «چه کار می‌کنی؟ سکس؟» اما بیش از حد معذ‌ب‌کننده بود. برای همین فقط گفت: «چه کار می‌کنی؟ به سقف زل می‌زنی؟»
- نه نه. کتاب می‌خونم یا فیلم می‌بینم یا توی اینترنت می‌گردم.
انگار جوهرهای سیاه هاله‌اش کم‌کم‌ داشتند بر زمین می‌ریختند.
-‌ اوه، چی‌ می‌خونی؟
- اوم... همه‌چیز. یعنی ژانر خاصی نیست فقط. ولی اگر بخوام کتاب‌های مورد علاقه‌م رو بگم... بیشترشون فانتزی‌ان. اما نویسنده مورد علاقه‌م هم استیون‌کینگه.
بی‌اراده نیشش باز شد. شاید تارا را کمی زود قضاوت کرده بود. قبل از اینکه بتواند خودش را جمع کند، دهانش باز شد: «منم همین‌طور، منم عاشقشم. کتاب مورد علاقه‌ت ازش چیه؟»
- "مسیز سبز" با اینکه با همه کارهاش فرق داره. ولی "درخشش" رو هم خیلی دوست دارم و "کری" اولین کتابیه که ازش خوندم و واسه همین برام خاصه.
لحظه‌ای فکر کرد عادلانه نبود که این‌قدر با کسی مثل تارا علایق مشترک داشت، یعنی اندازه او کسل‌کننده به‌نظر می‌رسد؟ اما بی‌خیال افکار مزخرفش شد و ادامه داد: «منم عاشق درخششم. اما خب اون دوتا رو نخوندم.»
- می‌دونی... حسی که به کارهاش دارم یه تلفیق علاقه و نفرته. نمی‌دونم چطور بگم... انگار می‌تونن احساساتم رو آزاد کنن.
چشم‌هایش گرد شدند.
- باورم نمی‌شه، دقیقا منم.
تارا که دیگر خجالت نمی‌کشید، پرسید: «فیلم مورد علاقه‌ت چیه؟ من راستش زیاد فیلم‌بین نیستم، پس اول تو بگو.»
- اوم... ارباب‌حلقه‌ها، عاشقشم.
صورت تارا روشن شد و با ذوق گفت: «منم. البته اول کتابش رو خوندم و از اولین چیزهاییه که خوندم، شاید هیجده-نوزده‌باری کلش رو خوندم و دیدم. فقط سیلماریلیون رو کم‌تر خوندم چون با اینکه عاشقشم اما حس می‌کنم نمی‌شه زیاد خوندش... متوجهی؟»
چیزی در او خاموش شد.
- نه، راستش من هیچ‌کدوم از کتاب‌هاش رو‌ نخوندم هنوز.
انگار‌ با اعتراف به ضعفش، این‌بار تارا اعتماد‌به‌نفس می‌گرفت.
- هری‌پاتر چی؟
- سه کتاب اول رو خوندم و فیلم‌ها رو دویست‌بار دیدم.
تارا لب‌هایش را به هم فشرد و گفت: «خوبه خوبه، چرا بقیه‌ش رو نخوندی؟ ولش کن... به‌نظر من واقعا فیلمش ضعیف‌تر کتابش نیست‌.»
- به‌نظر منم، البته با احتساب اینکه فقط سه جلد اول رو خوندم.
تارا این‌بار کاملا بی‌ من‌من پاسخ داد: «اون‌ها شباهت بیشتری با فیلم دارن یا بهتره بگم فیلم‌های اول شباهت بیشتری با کتاب دارن، اما بقیه هم بد نیستن واقعا... به‌نظر توی کدوم گروه هاگوارتز می‌افتی؟»
خوشش آمد که بحث دوباره داشت عوض می‌شد.
- اگر ریونکلاو نیفتم خودم رو می‌کشم... تو شبیه هافلپاف‌هایی.
تارا خندید، خنده‌ای نه چندان مهربان‌.
- واقعا فکر می‌کنی منو‌ شناختی؟
- به‌نظر خودت کدوم گروهی پس؟
تارا شانه‌ای بالا انداخت و گفت: «بعدا بیشتر شناختیم، از خودت می‌پرسم.»
و شروعی که می‌خواست با تمسخر شروع شود تا کمی اعتمادبه‌نفس بگیرد، به اینجا رسید. حرف زدن را ادامه دادن و با هر جمله، بیشتر به نقاط مشترکشان پی می‌برد و بیشتر خجالت تارا می‌ریخت و چیزهایی را رونمایی می‌کرد که او می‌توانست تا ابد حسرتشان را بخورد.
داشتن نقاط مشترک و درک شدن بد نبود، حتی می‌شد عالی نامیدش. اما فهمیدن اینکه کسی که فکر می‌کردی از تو کم‌تر و در پایین‌ترین نقطه است به تو برتری دارد، برایش عذاب‌آور بود.

LimerenceWhere stories live. Discover now