رایحه لذت

14 6 8
                                    

دروغ هانا انگار چیزی را از جلوی چشمانش کنار برد و نشانه‌هایی را آشکار کرد که هیچ‌وقت نمی‌دید. هیچ‌وقت نمی‌خواست ببیند.
رفتارهای نمایشی، دروغ‌های کوچک و بزرگ و وانمود به خوب بودن، اجزای برجسته‌ای در هانا بودن که هیچ‌وقت واقعا به آن‌ها توجه نمی‌کرده و پی بردن به این قضیه باعث شد که بدبین‌تر شود.
او واقعا هیچ‌چیز از هانا نمی‌دانست. جز اینکه خوب است، نقاشی می‌کند و تقریبا هیچ‌کمبودی درش حس‌ نمی‌شود. حتی نمی‌دانست خانه او کجاست یا واقعا دوستی دارد یا نه. اصلا چرا آن‌ روز در اطراف خوابگاه تنها بود؟ هیچ‌وقت سعی نکرده بود این سوالات را در ذهنش پررنگ کند، اما حال نمی‌توانست بی‌خیالشان شود.
یعنی دیگر چه دروغ‌هایی گفته بود؟ امکان داشت نقاشی‌هایش هم کار خودش نباشند؟ باید از آن همه آرایشش می‌فهمید کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ است‌. هیچ‌وقت به کسایی که زیاد آرایش می‌کردند اعتماد نداشت، پس چرا هاله شکاکش در برابر هانا، ضعیف شده بود؟
مغزش از شدت بیش از حد فکر کردن به قضیه، درد گرفته بود. گوشی‌اش را برداشت و سعی کرد فکرش را منحرف کند، پس به تارا پیام داد: «چه خبر؟»
اضافه کرد: «فقط منم یا تو هم فکر می‌کنی این سری کتاب‌های برنده گودریدز فاجعه بودن؟ یعنی همه رو نخوندم که، ولی از جلدشون هم معلومه چی‌ان.»
تارا مثل همیشه زود پاسخ داد: «خوش‌به‌حالت که نخوندی، فاجعه‌ بودن واقعا.»
- میای هم رو ببینیم باز؟ کی وقت داری؟
تارا دوباره چند دقیقه مکث کرد و بعد نوشت: «موافقم. همین الان وقت داری؟ من فقط امروز عصر کلاس ندارم‌»
لبخندی بر لبش نشست. تارا لااقل تظاهر نمی‌کرد و همان بود که نشان می‌داد. شاید هم بهتر، خیلی بهتر. و خوشبختانه، این را نمی‌دانست‌.
- عالیه، پس قرارمون... کافه نزدیک همون پارک. من برم لباس بپوشم.
فورا لباس‌هایش را عوض کرد. ظاهرش پیش تارا دیگر برایش ذره‌ای اهمیت نداشت و به‌نظرش این خوب بود.
البته اینکه ناخودآگاه خودش را در هر حالتی از تارا بهتر می‌دانست، شاید خوب به‌نظر نمی‌آمد. ولی خب نمی‌شد که منکر حقیقت شد؟ حتی زیباترین آدم هم با تیپ تارا، به دل نمی‌نشست و او واقعا عمیق قضیه را بررسی کرده که به سمت تارا رفته.
بعد از پوشیدن لباس‌هایش، از خوابگاه خارج شد. هوا سرد بود و لرز بدی بر تنش افتاده بود. با وجود انکارهایش، دلش درد می‌کرد. حالش گرفته شده بود.
به کافه رسید و وارد شد. کافه کوچک و کم‌ نور بود و سه میز بیشتر نداشت که دوتایشان پر بودند. بوی شکلات و قهوه که چندان طبیعی به‌نظر نمی‌آمدند به مشام می‌رسید و صدای خواننده‌ای که نمی‌شناختش.
روی یکی از صندلی‌ها نشست. قلبش به سرعت می‌تپید. داشت دیوانه می‌شد. احساس خستگی شدیدی می‌کرد و دلش می‌خواست همان‌جا بمیرد، که بالاخره تارا آمد.
سویی‌شرت گشاد مشکی‌رنگی پوشیده بود و رنگی به چهره نداشت. آمدنش، او را از افکار نه چندان خوبش، خارج‌ کرد.
بی‌اراده لبخندی زد. تارا با صدایی که می‌لرزید گفت: «سـ... سلام.»
- سلام‌. دلم واست تنگ شده بود.
صورت رنگ‌پریده تارا، کمی رنگ گرفت‌. حال بهتر شد.
- خب... چه کار داشتی؟
برایش جالب بود چطور آن تارای گرم پشت گوشی، این‌قدر خشک و احمق می‌شود و چطور بدترین جمله ممکن، به سرش می‌رسد.
- کاری نداشتم. فقط گفتم بیایم با هم حرف بزنیم.
- باشه...
و بعد دوباره ساکت شد و بحث را به او سپرد. آهی کشید و گفت: «خب... مثلا راجع‌به همون کتاب‌ها، کدوم‌ها رو خوندی؟»
صورت تارا درخشید.
- اوم... اسم رو بگم می‌شناسی یا ژانر رو بگم؟
و این‌طوری صحبت را شروع کرد و راه افتاد. چیزی در دلش سوخت. چیزی به نام حسادت. دلش می‌خواست مثل تارا همه کتاب‌ها و فیلم‌ها را بشناند، ولی واقعا نمی‌دانست.
گاهی واقعا نمی‌توانست تمرکز کند و گاه با خود می‌گفت: «خب بعدش چی؟ اصلا که چی؟» و کارش را رها می‌کرد و دراز می‌کشید. بی‌هدفی‌اش مرگش بود.
همیشه با خود فکر می‌کرد پولدارترین و فقیرترین آدم‌ها مثل خودش هستند. پولدارها می‌گویند: «داریم، خب که چی؟ اصلا به چه درد می‌خوره؟» و فقیرها هم شاید تکرار کنند: «اصلا نداشته باشیم، به درک.» و این‌طوری بیشترین آمار خودکشی را به خودشان اختصاص می‌دهند. کاش او هم جرات این کار را داشت.
بعد از تمام شدن حرف‌های تارا سرش را تکان داد و برای اینکه قضیه‌اش با هانا تکرار نشود، گفت: «خیلی جالبه... یعنی کاش اندازه تو خونده بودم‌. فقط می‌خواستم یه چیزی بهت بگم.»
چشم‌های تارا روی او دوخته شدند و خودش کمی جلو آمد.
- بله...
نفس عمیقی کشید و گفت: «اوم بیین... من یه دوست دارم، تازه باهاش آشنا شدم، یکم قبل تو. اسمش هاناست و خب کامل اتفاقی باهاش آشنا شدم و دقیق نمی‌شناسمش... اما خیلی واسم جذاب بود. یه جور عجیبی جذبش شدم. با اینکه نمی‌شناختمش حس می‌کردم می‌شناسم‌، همیشه از این جور آدم‌ها خوشم میاد، مثل تو. خب منحرف نشم... ببین هانا خیلی جذاب بود. خیلی خوشگل خوشگل نه، جذاب.
خوشگل هم هست ها، ولی خیلی هم آرایش می‌کنه. نقاش هم هست و کلا جالبه. حرف‌های قشنگ می‌زنه... اما فهمیدم خیلی‌هاشون دروغن. خیلی‌هاشون فقط تظاهرن. انگار فقط یه پوسته خوشگله و داخلش هیچی نیست.»
تارا پوست لبش را می‌جوید و کمی ساکت ماند و بعد گفت: «خب... یعنی من چه کار کنم؟»
احمق بود، احمق. هیچی نمی‌فهمید. چرا یک دوست خوب نباید نسیبش می‌شد؟ چرا این همه آدم باید دوست صمیمی یا خوب می‌داشتند، اما او جزشان نبود؟
اما تارا در ادامه ناامیدش نکرد: «ببین... دقیق فهمیدم از کدوم دسته آدم‌هاست. جذابه اما فقط از بیرون. همون چیزیه که اکثرا می‌پسندن. بعد حتما حرف‌هاش هم همون چیزهایی‌ان که عامه‌پسنده... یعنی چه می‌دونم، دراماها و جوک‌های مسخره دیگه؟ آره؟»
فورا تایید کرد: «دقیقا همینه. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم شاید من احمقم که چیزهایی که اون دوست داره رو دوست ندارم‌. ولی بیشتر عقلم می‌گه احمق اونه. نمی‌دونی چه مزخرفاتی راجع‌به زیبایی می‌گه و ظاهربینه، چقدر از کتاب بدش میاد و هیچ ثبات اخلاقی‌ای نداره و به همه این‌ها افتخار می‌کنه. انگار... فکر می‌کنه یه تحفه نایابه و حالا چون از بیرون خوبه یعنی همه‌چیزش خوبه و می‌تونی به همه‌‌چیزش افتخار کنه.»
تارا سرش را به شکل بامزه‌ای به بالا و پایین تکان داد.
- وای دقیقا، این‌قدر بدم میاد از این جور آدم‌ها که فکر می‌کنن همه‌چیز تمومن و با افتخار از ضعف‌هاشون می‌گن. آدم سالم می‌ره خودش رو درمان کنه، بعد این‌ها یه جوری نقص‌هاشون رو جار می‌زنن و حتی معیار خفن بودن می‌کنن که...
چون بی‌وقفه حرف می‌زد، نفسش گرفت، اما دیگر ادامه نداد و واقعا همین‌قدر هم بس بود. همین‌قدر بحث بود که گرمایی در قلب او پخش شود و بفهمد این بحث چقدر برایش لذت داشته.
کم پیش می‌آمد غیبت کند، اما حال بعد از مدت‌ها لذتش را چشیده بود. لذت اینکه آن کسی که نقص‌هایش گفته می‌شود، تو نباشی. لذت اینکه بی‌توجه به اینکه خودت هم آن عیب‌ها را داری یا نه، در موردشان حرف بزنی و کسی را بکوبی. لذت اینکه مثل خدا بالا بنشینی و به بقیه به چشم شخصیت‌های داستان نگاه کنی. داستانی که خودت درش نقشی نداری.

LimerenceWhere stories live. Discover now