اولینباری که او را دید، تنها در کوچهای خلوت راه میرفت. حداقل دو متر فاصله داشتند، اما میتوانست بوی عطر ترش و شیرینش را از آن فاصله حس کند. با خود فکر کرد قطعا شیشه عطر را روی خودش خالی کرده است.
دختر به شکل عجیبی آشنا بهنظر میرسید. بیش از زیبا، جذاب بود. کت قرمز چرم و آرایش نسبتا غلیظ و چکمهعای بلندش بیش از آنکه مناسب دختری تنها در خیابانی خلوت باشند، مناسب ملکههای مدرن و زنهای رئیس و قدرتمند فیلمها بودند.
گامهایش آکنده از غرور بودند و آهنگ "کیلر کویین" را در ذهن بازتاب میکردند. بعدا فهمید نام عطرش هم همین است.
دلش میخواست بیشتر بشناسدش، اما هیچوقت از آن آدمهایی نبود که به سمت کسی میروند و میگویند: «هی، با من دوست میشی؟»
همیشه منتظر بود بقیه به سمتش بیایند که هیچوقت کسی به سمتش نمیآمد، مگر برای کاری ضروری. برای همین تا آن سن، واقعا هیچ دوستی نداشت.
وانمود میکرد که تنهایی انتخاب خودش است، نه بهخاطر جالب نبودنش. البته، نه اینکه کاملا تنها و بیتعاملات انسانی باشد، ولی صرفا در حدی بودند که زنده بماند و کسی فکر نکند دیوانهای جامعهگریز است.
اما اینبار را نمیتوانست بیخیال شود. آن دختر گویی از خوابهایش در آمده بود، همانقدر رویایی و دستنیافتنی ولی آشنا و همزمان، مجهول.
به سمتش رفت و با صدایی که انگار از ته چاه میآمد، گفت: «ام... راستش قیافه شما خیلی خیلی آشناست. جایی ندیدمتون؟»
جملهای ساده و احمقانه، چیزی که در فیلمها و کتابها، وقتی میخواهند با کسی آشنا شوند میگوید. اما مگر همانها برگرفته از واقعیت نیستند؟ یعنی هیچکس جز او، این جملات را واقعا به کار نبرده؟
دختر وزنش را روی یک پایش انداخت و با صدای ملیحش که بیهیچ بدگمانیای بود، جواب داد: «فکر نمیکنم.»
- اسمتون چیه؟
موهایش همرنگ قیر بودند و میدرخشیدند، مانند چشمهایش.
- هانا. نپرس فامیلم چیه که نمیگم.
لحنش به شکل خاصی گرم بود و سوزان، و به نرمه پیله پروانه. حس کرد هانا از ادامه مکالمه بدش نمیآید و این برایش عجیب بود، اما دست دختر که برای دست دادن جلو آمد، فکرش را به یقین تبدیل کرد.
هانا پرسید: «دانشجویی؟»
کمی شوکه شد.
- از کجا فهمیدی؟
- اوم... چون خوابگاه این پشته و تو هم سنت به دانشجوها میخوره؟!
خندید: «تو چی؟»
هانا سرش را تکان داد.
- من... هنرمندم. دانشگاه به دردم نمیخوره زیاد، پس بیخیالش.
قابل تصور بود. هنر بیش از هر چیزی به او میآمد. به کسی که خیلی زیبا نیست، اما جاذبهای عجیب دارد.
- چه هنری؟
- نقاشی. طراحی نه... اگه میخوای مثل همه بگی لطفا بیا منو هم بکش، باید بگم خیلی متاسفم. سبکم مدرنه و گاهی هم کوبیسم، از طراحی متنفرم.
با طردید پرسید: «میشه... نقاشیهات رو ببینم؟»
لبخندی بر لب هانا نشست.
- البته. اما گالری ندارم و دوست ندارم کسی رو ببرم اتاقم، پس شمارهت رو بده تا واست نقاشیهام رو بفرستم.
هانا گوشیاش که قاب مسخره صورتیای داشت را بیرون آورد و شمارهاش را گرفت و پس از خداحافظیای مختصر، دور و بعد غیب شد. گویی که انگار هیچوقت وجود نداشته.
یادش آمد که حتی شمارهاش را هم نگرفته. هیچ نشانی از آشناییشان دیده نمیشد.
آشناییای آنقدر سریع که به اندازه یک رویا، آرمانی میمانست. حرفهایی مثل آشنایی دو شخصیت داستانی که نویسنده برای نوشتنش وقت نگذاشته. همانقدر سریع و بدون اضافهگویی و همانقدر مهم و کلیدی در زندگی جفتشان.
YOU ARE READING
Limerence
Mystery / Thrillerهمه میتوانند منزجرکننده و نچسب باشند، چون در درون همه سیاهی وجود دارد، هنر در تظاهر است. اینکه تظاهر کنی تو استثنایی و سیاهی نداری، یا لااقل تاریکیات کم است. شاید برای همین بازیگری، همیشه هنر مورد علاقهاش بوده. بازیگری نوعی کمال بود، یا لااقل تم...