رابطهاش با هانا هر روز پیچیدهتر میشد و با تارا، طبیعیتر. زمان از دستش در رفته بود، انگار احساسات و درس او را در خلایی میانداختند که درس روزها را نمیتوانست حساب کند.
وقتی فهمید زمان چقدر زود میگذرد که هانا برایش نوشت: «میدونی امروز چه روزیه؟ سالگرد اولینباری که هم رو دیدیم. باورم نمیشه زمان اینقدر زود میگذره.»
و اینجا بود که فهمید روانش بیش از یک سال است که داغان شده. بیش از یکسال است در حبابی تیره گیر کرده و گرد و غبار میان رشتههای مغزش نشسته.
و چیزی که در ذهنش سنگینی میکرد، بیمیلی چندماههاش به هانا بود. دیگر آن کشش و شیفتگی را حس نمیکرد.
دیگر عاشقش نبود و نمیتوانست از این مسئله ناراحت باشد و همین احساساتش را پیچیدهتر میکردند. تنفر به هانا را به دوست داشتنش ترجیح میداد.
از آن ترسناکتر این بود که هنوز هم چیزی از هانا نمیدانست. هیچچیزی بیشتر از روز اول نمیدانست، جز اینکه به خوبی آن چیزی که نشان میدهد نیست. حتی مطمئمن نبود اسم واقعیاش همان "هانا" باشد. زیادی برای اسم واقعی، زیبا بود و از آنجایی که هنرمندها و دروغگوها همیشه اسم مستعار دارند، و هانا هر دویشان بود، احتمال میداد این اسم واقعی نباشد.
تارا هم... واقعا به اینکه نمیشناختش، اهمیتی نمیداد. در واقع نشناختن هانا هم آنقدرها برایش مهم نبود. اینکه خودش متکلم جمعشان باشد، آنی که درک میشود، دیده و شنیده میشود، احساساتش بیان میشود، واقعا چندان بد به حساب نمیآمد. در واقع همان چیزی بود که مدتها میخواست. خودش در میان دو روح بیگذشته و بیزندگی که نشان چندانی از بودنشان وجود ندارد.
یادش نمیآمد دقیقا چه جوابی به هانا داد، چون کار مهمتری داشت. برای تارا نوشت: «میای هم رو ببینیم؟ واجبه.»
تارای بیکار مثل همیشه زود جوابش را داد. لااقل برای وانمود هم حاضر نبود کمی دیرتر جوابش را بدهد.
لحظهای چیزی در ذهنش آمد. یعنی ممکن بود تارا هم به او حس داشته باشد؟ یعنی میدانست اگر خودش جای تارا بود و کسی را نداشت و یک دفعه کسی وارد زندگیاش میشد، به او حس پیدا میکرد.
به رفتار تارا هم... تقریبا میآمد که دوستش داشته باشد. با این فکر، نیشش باز شد و صورتش داغ کرد. چی میشد جای این دختر نچسب، هانا دوستش میداشت؟
تارا نوشته بود: «هر وقت که تو بخوای، هستم.»
واقعا به جملاتش میآمد که حسی داشته باشد. هانا هم نرم حرف میزد، اما دوستهای زیادی داشت و با همه نرم بود. ولی تارا... نمیدانست چطور رفتارش را مقایسه کند.
بعد از آن دیداری که کنسل شد، هیچوقت سعی نکرد آنها را با هم آشنا کند. و شاید هم این راه درسی برای بررسی رفتارشان با بقیه به حساب نمیآمد. یعنی اگر خودش تارا بود و با هانایی که صد برابر بهتر است آشنا میشد، از حسودی میمرد و نمیتوانست رفتار خوبی نشان دهد.
- پس امروز عصر، باز همون کافه.
- حالت خوبه؟
- آره خوبم، فقط یه مشورتی میخوام.
غرق در آهنگ گوش دادن بود که هماتاقیاش وارد شد. انگار موجی از کثیفی را به داخل میآورد. حتی سعی نکرد چینی که به دماغش میداد را پنهان کند.
به شکل مسخرهای، اسم هماتاقیاش به یادش نمیآمد. اصلا با هم حرفی نداشتند که بخواهد صدایش کند، در ذهن هم کپک مینامیدش.
کپک برای اولینبار به حرف آمد و گفت: «راستش من این ترم، ترم آخرمه و دارم میرم. نمیدونم خودت میتونی هماتاقی انتخاب کنی یا واست تعیین میکنن.»
به دلیلی که نمیدانست چیست، دلش میخواست خرخره کپک را بجود. چرا صدایش اینقدر تودماغی و مزخرف بود؟
- خب؟
- گفتم که اگر میخوای کسی رو انتخاب کنی، الان وقتشه که به خوابگاه اطلاع بدی.
- کسی نیست.
چرا نفرت ورزیدن به این کپکی که حتی اسمش را نمیدانست، لذتبخش بود؟ شاید تقریبا در حد تارا.
کپک سرش را تکان داد و رفت. اصلا چرا این حرف را زده بود؟ یعنی مثلا میخواست سر صحبت را باز کند و صمیمی شود؟ یا مثلا بشنود که چقدر قرار است دلش برایش تنگ شود؟ به هر حال، منزجرکننده بود.
اما چیزی در ذهنش جرقه زد. یعنی میتوانست تارا را بیاورد؟ آوردن کسی که احتمالا دوستت دارد، هر چقدر هم که نفرتانگیز باشد، بهتر از کپک یا کسی که نمیشناسی است.
و در ضمن، تارا همیشه تحسینش میکرد، حتی در زمینههایی که واقعا بالاتر بود. میتوانست در کنار تارا، مثل بتی تحسینبرانگیز بهنظر برسد.
لبخند زد و فورا به تارا پیام داد: «الان یه کار دیگه هم باهات دارم.»
زندگی در کنار تارا رویایی بود. شاید هانا دستنیافتنی بهنظر میرسید، اما در مقایسه با تارا، خودش دستنیافتنی بود.
البته همخانه بودن با هانا، بیشتر میترساندش. انگار زیر آن هاله درخشان، چیزی بد پنهان بود. و در ضمن، خودش باید دائم حواسش را جمع میکرد تا خوب بهنظر برسد، چیزی که پیش تارا مجبور نبود.
شکی نداشت تارا با وجود خجالت، این خواسته را قبول میکند. چرا نکند؟ مگر هماتاقی بودن با دوست، از بهترین اتفاقاتی که ممکن است بیفتد، نیست؟
आप पढ़ रहे हैं
Limerence
रहस्य / थ्रिलरهمه میتوانند منزجرکننده و نچسب باشند، چون در درون همه سیاهی وجود دارد، هنر در تظاهر است. اینکه تظاهر کنی تو استثنایی و سیاهی نداری، یا لااقل تاریکیات کم است. شاید برای همین بازیگری، همیشه هنر مورد علاقهاش بوده. بازیگری نوعی کمال بود، یا لااقل تم...