حسادت یا تحسین؟

26 6 3
                                    

دو ماه و بیست و هفت روز دیگر، دوباره او را دید. گاه به گاه با هم چت می‌کردند و به یک دیگر پیام می‌دادند، بحثشان چندام گرم نبود. اما با این حال، زندگی‌اش را از یک‌نواختی در می‌آورد و یادش نمی‌آمد آخرین‌بار کی، حتی همین مکالمات کوتاه را با کسی داشته.
جذابیت هانا را حتی از پشت صفحه گوشی هم می‌توانست حس کند. تک‌تک کلماتش شیرینی‌ای حسرت‌برانگیز داشتند.
نقاشی‌هایش... خوب بودن و شاید مایه حسادت
و یا تحسین، نمی‌دانست بیشتر کدام. بی‌شک بهترین نقاشی‌هایی نبودند که در زندگی‌اش دیده، ولی برای دختری مثل او، حتی بیش از حد خوب بودند.
چندبار از هانا خواست دوباره هم را ببینند، اما پشت گوش می‌انداخت و‌ یا دیربه‌دیر جوابش را می‌داد. باز هم نمی‌توانست خیلی به دل بگیرد، حتما سرش شلوغ بود و یا هر چیز دیگری را به بیرون آمدن با آدم کسل‌کننده‌ای مثل او، ترجیح می‌داد.
هانا هارمونی‌ای زیبا از کلیشه‌ها بود. یک‌ بار به او گفت: «راستی، کتاب مورد علاقه‌ت چیه؟»
هانا جواب داد: «الان اگر بگم از کتاب متنفرم، خیلی بد به‌نظر می‌رسم؟ اما خب ببین، من عاشق چیزهای زیبام و زیبایی هم دیدنی و کتاب که فقط متنه، هر چقدر هم تلاش کنه، نمی‌تونه زیبا باشه. شاید نویسنده کل سعیش رو بکنه تا یه منظره رو زیبا توصیف کنه، اما ما چیزی جز چند جمله با جوهر سیاه، نمی‌بینیم. ولی حتی بدترین و بدساخت‌ترین فیلم هم می‌تونی زیبایی رو نشون بده. و حتی یه چیز دیگه. یه نقاش برای نشون دادن یه چیز زیبا، باید تلاشش رو بکنه و مهارت داشته باشه که نمی‌گم دارم، اما سعی می‌کنم به دستش بیارم... ولی یه نویسنده فقط می‌تونه به توصیفات کلامی بسنده کنه و این واقعا اعصاب‌خردکنه.»
اینجا از علاقه هانا به خودش ناامید شد، چون به هیچ وجه زیبا نبود. ولی چندان توجهی نمی‌کرد، هانا به اندازه جفتشان زیبایی و خوبی داشت و می‌توانست حتی زیبایی را ترسیم کند.
با این حال در جواب آن حرفش، گفت: «یعنی از منم بدت میاد؟ چون خوشگل نیستم.»
هانا چند شکلک خنده فرستاد و بعد نوشت: «اوه احمق عزیز من. نه، البته که نه. منظور من از زیبایی فرق می‌کنه و بدون برای اینکه توی اون دایره منظورم قرار بگیری، کافی هستی.»
کم بعد اضافه کرد: «شاید حتی بیشتر از کافی.»
هانا همیشه می‌توانست لبخند را بر لبش بنشاند. و البته، آن‌قدرها هم کلیشه‌ای نبود. یک‌بار پرسید: «راستی، تو خیلی مهمونی رفتن رو دوست داری دیگه؟»
و بر خلاف تصورش، هانا جواب داد: «شاید باورت نشه، ولی واقعا ازش بدم میاد. بیشتر گشت و گذار توی شهر و کافه‌ها رو دوست دارم. و از اون بیشتر، لم دادن روی تختم‌. می‌دونی، بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم دیوونه‌و ثبات ندارم، آخه همه‌چیزم متغیره‌. حتی یه بار تیم رسمی می‌زنم، یه بار خیلی دخترونه و یه بار راحت و حتی یه زمان تامبوی بودم‌. یادته گفتم چقدر از کتاب بدم میاد، اما یه زمانی عاشقش بودم و حتی خودمم می‌نوشتم، بعد یهو فهمیدم چقدر مزخرفه... حتی خوشگل به نظر رسیدن اکثر موقع‌ها واسم مهم نیست، اون موقع که منو دیده البته توی حالتی بودم که خیلی واسم مهم بود، ولی در کل همیشه اون شکلی نیستم‌. الان با یه بلوز سه سایز بزرگ‌تر و موهای جنگلی، روی تختم لش کردم و دارم پفک می‌خورم.»
هانا یکنواخت نبود و این بیشتر از هر چیزی جذاب و هیجان‌انگیزش می‌کرد. کسی که روزی با کت و شلوار بیرون برود و یک روز با لباس توردار و روز دیگر با هودی گشاد، روزی کتابی را با علاقه شروع می‌کند و روز دیگر به کناری می‌اندازدش، یا وسط کشیدن نقاشی‌، خط‌‌خطی‌اش می‌کند، هیچ‌وقت نمی‌تواند کسل‌کننده شود.
البته در این فرصت اتفاقات دیگری افتاده بودند که در از بین رفتن یکنواختی زندگی‌اش، بی‌تاثیر نبودند. در واقع، اینکه اعتمادبه‌نفس جلو رفتن و آغاز بحث، آن هم با کسی مثل هانا را در خودش دیده بود، باعث این‌ها شد.
سر یکی از کلاس‌ها، بی‌اراده توجهش به دختری جلب شد. قبلا هم دیده بودش، دختری با لباس‌های گشاد و رنگ و رو رفته تیره و صورتی رنگ‌پریده و چشم‌های درشت و تیره و ورقلمبیده که تنها چیز به‌یاد ماندنی ظاهرش بودند. البته، او هیچ وقت در به یاد سپردن چهره‌ها خوب به حساب نمی‌آمد، در واقع می‌شد گفت در این زمینه افتضاح است.
دختر همیشه تنها بود، با وجود لباس‌های تیره‌اش به کم‌رنگی‌ سایه‌ها بود. آن‌قدر که حتی نامش را به یاد نمی‌آورد.
شاید بیشتر به‌خاطر دلسوزی، بعد از اتمام کلاسش به سمتش رفت و گفت: «ام... سلام.»
گونه‌های رنگ‌پریده دختر سرخ شدند و من‌من‌کنان جواب داد: «سـ...سلام.»
- اوم... به‌نظرت درس دادن استاد افتضاح نیست؟
دختر فقط با تکان دادن سر، تایید کرد و چیزی نگفت.
- من که هیچی نفهمیدم و‌ نتونستم جزوه بنویسم، ولی یکی از هم‌خوابگاهی‌هام که ترم قبل باهاش داشت جزوه‌ش رو بهم داد و اگه بخوای می‌تونم بهت بدم.
دختر لبش را گزید. به سختی حرف می‌زد، انگار چیزی گلویش را می‌فشرد.
- خیلی ممنون.
بالاخره پرسید: «راستی، اسمت چیه؟»
- تـ... تارا.
- اسم قشنگیه. خب، نظرت چیه جزوه رو واست پرینت بگیرم و بیارم که تا امتحان آخر هفته داشته باشیش؟
تارا بیش از حد معذب بود. انگار عجله داشت یا از او خوشش نمی‌آمد و یا فقط بیش از حد با اجتماع، فاصله داشت.
- خیلی خیلی ممنونم.
نمی‌دانست چطور می‌تواند این‌قدر راحت بحث را پیش ببرد. شاید دیدن بی‌عرضه بودن تارا، باعث اعتمادبه‌نفسش می‌شد. شاید چون کاملا مطمئن بود لااقل از او بهتر است و هیچ کدام از حرف‌ها یا کارهایش قرار نیست مسخره شوند، چون او از بدترین‌ها بود.
با وجود مکالمه کوتاهشان، مطمئن بود تارا قطعا در دبیرستان خیلی اذیت شده و یا حتی الان هم گاهی اذیت می‌شود.
این به طرز رقت‌انگیزی، حس خوبی به او می‌داد. تارا کسی بود که اگر در کنارش راه می‌رفت، بد به نظر نمی‌آمد. کسی نمی‌گفت تارا چرا با این احمق دوست شده، حتی احتمالا برعکسش را می‌گفتند.
- پس شماره یا آدرست رو بده.
تارا مدام سرخ می‌شد، مثل دخترهای دبیرستانی‌ خجالتی‌ای که کسی به سمتشان می‌آید. احتمالا در سرش رویا هم می‌پراند. می‌توانست حدس بزند دختری به جدا افتادگی تارا، از همین حالا او را دوست خودش به حساب می‌آورد. این فکر باعث خنده‌اش شد‌.
بالا خره تارا بریده‌بریده شماره‌اش را داد و بعد کیفش را روی دوشش انداخت و از کلاس خارج شد.

LimerenceWhere stories live. Discover now