همه میتوانند منزجرکننده و نچسب باشند، چون در درون همه سیاهی وجود دارد، هنر در تظاهر است. اینکه تظاهر کنی تو استثنایی و سیاهی نداری، یا لااقل تاریکیات کم است. شاید برای همین بازیگری، همیشه هنر مورد علاقهاش بوده. بازیگری نوعی کمال بود، یا لااقل تمرینی برای کمال. خلاصه: راوی داستان که همیشه آدم تنهایی بوده، در مدت کوتاهی بذ دو نفر آشنا میشه. هانا، دختری جذاب و جالب و تارای بیاعتمادبهنفس و خجالتی که برعکس هانا، علایق و نقطه مشترکهای بیشتری با هم دارن. دو دوست با جایگاههای متفاوت، یکی برای تحسین و دیگری برای اعتمادبهنفس گرفتن. اما قرار نیست همهچیز ساده پیش بره.