"انقدر نگران من نباش لویی...نکنه خیال میکنی قراره از خستگی زیاد بمیرم؟؟؟!"

"اگه همینطور ادامه بدی، ممکنه!!"

با بدخلقی غرغر کردم و دست‌هامو تو سینه‌ام به هم گره زدم و عبوسانه ابروهامو درهم کشیدم.
هری با دیدن واکنشم، چند لحظه با نگاه پر از عشق و تحسینی بهم خیره شد تا اینکه با لحن مطمئن و قاطعی گفت....

"من حالا حالاها قرار نیست بمیرم لویی!...بهت قول میدم!"

لحن هری انقدر مطمئن و جدی بود که باعث شد بی‌اختیار و از فکر به اینکه هری قرار نیست تنها بذاره، احساس امنیت کنم و با آسودگی بهش نگاه کنم و لبخند کوچیکی بزنم....

هری طوری که انگار منتظر دیدن همین لبخندم بود، با عشق بهم نگاه کرد و دستش رو روی پهلوم گذاشت تا من رو کمی بیشتر به صندلیش نزدیک کنه و بعد از چند ثانیه سکوت، به چشم‌هام خیره شد و با آرامش و خالصانه زمزمه کرد....

"تا وقتی هنوز کلماتی دارم تا عشق خودم رو به تو ابراز کنم زنده‌ام!!"

با تموم شدن حرفش، خالصانه بهم نگاه کرد و دست‌های گرمش رو روی پهلوم حرکت داد و همونطور که نوازشم میکرد، با صدای مملو از عشق و احساسی زمزمه کرد....

"میدونی؟؟...من فقط متولد شدم تا تو رو دوست داشته باشم!... تو قشنگ‌ترین چیزی هستی که تو قلبم نگه میدارم!!"

با شنیدن حرفش گوشه‌ی لبم رو با خجالت، به دندون کشیدم. چند ثانیه بهش نگاه کردم تا اینکه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و جلوتر رفتم. فاصله‌ی کمی که داشتیم رو از بین بردم و پاهامو دو طرف صندلیش گذاشتم و روی رون‌هاش نشستم و هری هم با رضایت کامل، دست‌هاش رو دور کمرم حلقه کرد تا مبادا از صندلی پایین بیوفتم....

دست‌های گرمش رو از پایین وارد لباسم کرد و کمر لختم رو به نرمی نوازش کرد و من هم، همونطور که قفسه‌ی سینه‌مون به هم چسبیده بود و دست‌هامو دور گردنش حلقه کردم و با لبخند کوچیکی، به زمرد‌های سبزش نگاه کردم....

چه چیزی لذت بخش‌تر از این میتونه باشه که فاصله‌ی آدم با معشوقش، اونقدر کم باشه که بتونه تپیدن قلب اون رو، توی سینه‌ی خودش حس کنه؟؟!!...‌.

سرم رو روی گردنم کج کردم و همونطور که دستم رو روی گردن تبدارش گذاشته بودم و نوازشش میکردم، بدون اینکه حتی به جملاتم فکر کنم، با صدای آرومی لب زدم....

"قول بده من رو جوری دوست داشته باشی که تا ابد، هیچ دو نفری 'ما' نشه!!"

هری با شنیدن حرفم، لبخند کوچیکی زد و بعد از اینکه نوک بینیم رو به آرومی بوسید، صادقانه زمزمه کرد...

"قول میدم شیرینم!!...قول میدم طوری دوستت داشته باشم که حتی صدها سال بعد هم، آدم‌ها داستان عشقمون رو به عنوان یه افسانه‌ی باورنکردنی برای هم تعریف کنن!!"

CONQUEREDDonde viven las historias. Descúbrelo ahora