هری انقدر مشغول نامههای زیردستش بود که حتی متوجه نشد کنارش ایستادم و فقط با خستگی و بیحالی آشکاری، هر چند لحظه یکبار قلم پر رو داخل مرکب فرو میکرد و تند تند کلمات رو مینوشت....
برای اینکه سرحال بیارمش و خستگیش رو کم کنم، پشت صندلیش ایستادم و بیهیچ حرفی دستهامو روی شونههاش گذاشتم و شونهها و گردنش رو به آرومی ماساژ دادم...
هری با حس کردن حرکت دستهای من روی سرشونههاش نتونست مقاومت کنه و بعد از چند لحظه، بالاخره از حالت قوز کردهاش روی نامهها بیرون اومد و صاف به صندلی تکیه داد و نفسی از سر رضایت آزاد کرد...
با دیدن واکنشش لبخند کوچیکی زدم و اینبار بهتر و با جدیت بیشتری، شونههاش رو ماساژ دادم تا خستگیش در بره و بعد از چند دقیقه سکوت، با صدای آروم و نگرانی زمزمه کردم...
"هزا؟؟.....برای امروز کافیه...داری از پا در میای...باید یه ذره بخوابی وگرنه از خستگی زیاد مریض میشی!"
"وقت نداریم لویی...هنوز خیلی از نامههای حکومتی و کارها مونده که باید انجامشون بدیم!!...همینجوریش هم عقبیم!!"
"خب بخشی از کارها رو به ما بسپر...از پسش برمیایم.... میتونیم با هم زودتر انجامشون بدیم!"
"همینجوریش هم کلی مسئولیت بهتون دادم...لیام که دنبال افراد قابل اعتماده تا ما رو توی سفر همراهی کنن و برامون آذوقه و محل استراحت پیدا میکنه....نایل هم داره تمام تلاشش رو میکنه تا اموال داخل خزانه رو مخفیانه به بلژیک منتقل کنه...تو هم که داری پا به پای من کار میکنی!"
هری با لحن خسته و ناامیدی گفت و سرش رو عقب اورد و با تاج صندلی تکیه داد. با شنیدن حرفش، خم شدم دستهامو از پشت دور گردنش حلقه کردم و چونهام رو روی سرش گذاشتم و مظلومانه گفتم....
"اهمیتی نمیدم که چقدر کار مونده...نمیذارم امروز دیگه کار کنی....اصلا ما به هریِ سرحال و پرانرژی نیاز داریم!... نه هریای که از شدت خستگی و گشنگی مدام بیهوش میشه و میوفته!!"
هری با شنیدن غر زدنهای بچگونهام به آرومی خندید و یکی از دستهامو که دور گردنش حلقه شده بود رو گرفت و بوسهی کوتاهی روش گذاشت....
اما من تمام مدت، نگاهم روی انگشتر سنگ آبیِ توی انگشتش بود که خودم برای تولدش بهش هدیه داده بودم و از اون روز تا الان، حتی یک لحظه هم اون رو از دستش بیرون نیاورده و اون انگشتر خود به خود تبدیل شده بود به نشونهای برای تعهد و عشقی که به هم داشتیم!!....
با بوسهای که پشت دستم گذاشت، با ذوق لبهامو روی هم فشار دادم و از پشت صندلیش حرکت کردم و کنار میزش ایستادم و دوباره اصرار کردم....
"خیلی خب، بسه دیگه!!....بلند شو هری...برای امشب بسه!...بیا یه ذره استراحت کن"
هری بدون هیچ حرفی، صندلیش رو کاملا از پشت میزش عقب کشید تا بتونه رو به روی من باشه و بعد از اینکه لبخند کوچیکی زد، به شوخی گفت....
YOU ARE READING
CONQUERED
FanfictionI changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصلهی زمانی هر دو هفته آپ میشود. ۲-این یک رمان طولانی است؛ اگه حوصلهی داستان طولانی ندارید، این فنفیک را شروع نکنید. ۳-این یک فنفیک "بیدیاسام" نیست اما دارای محتوایی است که ممکن است بر...