The Trap!

493 101 22
                                    


خانم پارک با جمعیت کوچکی از رزیدنت ها که جی هیون هم بینشان بود، وارد اتاقی شدند که تعدادی بیمار درش وجود داشت.

خانم پارک کنار یکی از تخت ها که پیرزنی رویش نشسته بود ایستاد و رو به پیرزن گفت: سلام خانم! حالتون چطوره؟

پیرزن نگاهی به دکتر پارک کرد و دستش را روی موهایش گذاشت و گفت: دخترم! بالاخره اومدی!

خانم پارک لبخندی زد و دست پیرزن را ارام از روی سرش برداشت. بلند شد و رو به رزیدنت ها گفت: حافظه ی ایشون دچار خلل تو تشخیص افراد شده. قسمت حافظه ی مغزش اسیب دیده و باعث شده نتونه درست دخترشو از دکترش تشخیص بده. این اتفاق معمولا به خاطر ضربه های سنگین به مغز یا کدورت سن میشه...

رزیدنت ها سر تکان دادند و بعضی ها چیزی داخل دفترهایشان یادداشت کردند.

خانم پارک راه افتاد تا از اتاق بیرون برود و به اتاق دیگری مراجعه کند.

همانطور که جی هیون دنبال دکتر پارک و دیگر رزیدنت ها بیرون میرفت، از کنار تختی رد شد که پرده اش را کشیده بودند. اما پرده کنار رفت و دستی جی هیون را کشید.

وقتی جی هیون به خودش امد، یونگی را دید که دستش را گرفته روبرویش ایستاده. یونگی پرده ی تخت را کشید تا کسی انها را نبیند. بعد به جی هیون نگاه کرد و گفت: تادا!

جی هیون که هنوز تو شوک بود، برای چند ثانیه به یونگی خیره شد و ناگهان با لحن عصبانی ولی صدای ارام گفت: داری چیکار میکنی؟!

+ به دوست دخترم نگاه میکنم؟

_ از کی من دوست دخترت شدم؟!

+ خیلی وقته. نگو خبر نداشتی!

جی هیون پشت چشمی نازک کرد و خواست پرده را کنار بزند و بیرون برود که یونگی دستش را گرفت و مانع شد.

یونگی خودش و جی هیون را روی تخت انداخت که صدای جیرجیرش بلند شد.

جی هیون که سرش روی بالشت افتاده بود، به یونگی که کنارش دراز کشیده بود و دستش را زیر سرش گذاشته بود، گفت: اخرش من به خاطر تو شغلمو از دست میدم.

یونگی دست جی هیون را گرفت و انگشت هایش را در انگشت هایش قفل کرد.

+ نگران نباش. هیچکس نمیفهمه.

جی هیون خندید و به صورت خوشحال یونگی نگاه کرد. یونگی جدید را بیشتر دوست داشت.

--

جیم جی پشت میز بزرگش نشسته بود و به نقشه ای که مادرش کشیده بود فکر میکرد.

دستی روی میز کشید. دوست نداشت انجا را از دست بدهد. پس باید ان نقشه را عملی میکرد.

در اتاقش باز شد و یونگی با چهره ای کاملا خنثی روبرویش ایستاد.

+ چه خبر دونسنگ؟

+ انقدر این جایگاهو دوست داری؟

+ ها؟

+ میترسی ازت بگیرمش؟ نه؟

جیم جی پوزخندی زد و سرش را پایین انداخت.

+ عوضی.

جیم جی نفس عمیقی کشید و گفت: این روزا همه از تغییر ناگهانی دکتر مین حرف میزنن. چی باعث شده عوض شی؟ این که قراره تمام پول بابا به تو برسه؟

+ هر جور دوست داری فکر کن. اهمیتی نمیدم.

جیم جی کشوی کنار دستش را باز کرد و تعدادی عکس از داخلش برداشت. عکس ها را روی میز گذاشت و به طرف یونگی سرشان داد.

با دیدن عکس ها، خون در رگ های یونگی منجمد شد. دست هایش را مشت کرد و دندان هایش را روی هم فشار داد. میدانست با وجود ان زن و پسرش، نمیتواند زندگی راحتی داشته باشد. ان ها حتی به زنی که دوست داشت هم رحم نمیکردند.

یونگی عکس هایی که در موقعیت های مختلف از خودش و جی هیون گرفته شده بود را برداشت.

وقتی با جی هیون به سمت بیمارستان راه میرفتند و دست های هم را گرفته بودند، وقتی در راهرو های بیمارستان قدم میزدند و میخندیدند و وقتی داخل کافه تریا بودند و با هم غذا

میخوردند.

+ میدونی... اون طعمه ی خوبیه.

یونگی عکس هارا روی میز گذاشت و گفت: بهش کاری نداشته باش.

جیم جی لبخند کثیفی زد و گفت: نمیتونم تضمین کنم.

یونگی دست هایش را مشت کرد و داد زد: مین جیم جی!

یونگی چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.

+ ازم چی میخوای؟

جیم جی در دلش خودش را تحسین کرد. بلند شد و دست هایش را داخل جیب شلوارش فرو برد.

+ بیمارستان ما قراره برای اوکراین نیروی پزشکی بفرسته. اونجا وضعیت خوب نیست. میدونی که...

جیم جی جوری حرف میزد انگار واقعا دلش برای کسانی که انجا میمردند، میسوزد.

+ تو رو هم میفرستم. برو اونجا و جون ادما رو نجات بده. تا زمانی که تو اونجایی منم کارای بابا رو راست و ریست میکنم.

یونگی که انتظار شنیدن این را داشت، گفت: چقدر وقت دارم؟

جیم جی برگشت و گفت: هرچی زود تر بهتر. نمیخوای اتفاقی برای اون رزیدنت بیافته که؟

یونگی دیگر انجا نماند. سریع از دفتر بیرون رفت و در را بهم کوباند. تنها چیزی که الان میخواست، دیدن جی هیون بود.

شروع کرد به دویدن. با اخرین سرعتش از پله ها پایین رفت و به سمت اتاق رزیدنت ها دوید. 

Dᴏᴄᴛᴏʀs Oғ Gᴏɴɢɪʟ | MYG |  [Completed]Where stories live. Discover now