Dr. Min

765 131 4
                                    

جی هیون در اتاقش نشسته بود .اتاقی که از موقعی که چهار دست و پا راه میرفت تا موقعی که توانست وارد دانشگاه شود، درش زندگی کرده بود .
در حال تماشای فیلم عمل جراحی بود .هر چند ثانیه یک بار چیزی در دفتر یاداشتش که
روبرویش بود مینوشت که زنگ در به صدا در امد .تعجب کرد .این موقع از شب کی
میتوانست باشد؟
پاشد و از بین کپه های لباس های کثیف و کتاب ها و لوازمش گذشت و بیرون رفت .
_کیه؟
به محض باز کردن در، لبخند رو لب هاش نشست .
پیر زن با کیسه هایی که در دستش بود، جی هیون را هل داد و داخل شد .
جی هیون خودش رو تو اغوش پیرزن جا کرد و باعث شد پیرزن کیسه هارا روی زمین
بیندازد .
_مادر بزرگ !
_یااا !جی هیونااااا کمرم شکست .
جی هیون سریع از بغل مادربزرگش بیرون امد و صاف ایستاد .
_ببخشید .
مادربزرگ به قیافه ی جی هیون نگاه کرد و با اخم گفت :ببینم، چند روزه حموم نرفتی؟
جی هیون دستی لای موهایش کشید .دستش چرب شد .انگار ظرفی پر از روغن روی سرش
ریخته بودند .مو هایش براق و چرب شده بود .با این که چند ساعت بود از بیمارستان برگشته بود، حتی وقت نکرده بود یک غذای درست و حسابی بخورد
با خجالت به مادربزرگش نگاه کرد .
مادر بزرگ چشم غره ای رفت و گفت :برو دوش بگیر .تا برگردی میز شامو میچینم .
و کیسه هایی را که با خود اورده بود، برداشت و به سمت اشپزخانه رفت .
جی هیون با شنیدن اسم"شام" ذوق کرد .بالاخره میتوانست به لطف مادربزرگش یک غذای
درست و حسابی بخورد .او همیشه سرد و مغرور رفتار میکرد اما قلب نرم و مهربونی داشت .
بوسه ی ریزی روی گونه ی مادربزرگش گذاشت که باعث شد عصبانی شود .لبخند شیطانی
زد و به سمت حمام دوید .
در حالی که در حمام را باز میکرد، داد زد :هالمونی سارنگهههه.
مادربزرگ توجهی نکرد و مشغول باز کردن ظرفای پر از غذایی شد که با خود اورده بود .
--
جی هیون حوله اش را دور موهایش پیچید و از اتاق بیرون رفت .بوی غذای تازه در همه ی
خانه استشمام میشد.
وارد اشپز خانه شد .مادربزرگش را دید که در حال چشیدن غذای روی گاز است .ارام و بی
سر و صدا به سمت مادربزرگش رفت و از پشت بغلش کرد .مادر بزرگ از حرکت ناگهانی
جی هیون جا خورد و لرزید .
با عصبانیت داد زد :دختره ی خود سر !نمیبینی دارم غذا میپزم؟ !
بعد ملاقه ی فلزی بزرگش را که دستش بود رو سر جی هیون کوباند .جی هیون حلقه ی
دستانش را از دور مادربزرگ باز کرد و دو دستی سرش را گرفت .
_اییییییی ...مگه چیکار کردم؟
مادربزرگ بدون جواب دادن به جی هیون با ملاقه اش به میز ناهار خوری اشاره کرد .جی
هیون رفت و پشت میز نشست .با دیدن تنوع غذاهایی که مادربزرگش برایش اورده بود، هم
تعجب کرد و هم هیجان زده شد .
_اوه ...مامانبزرگ چقدر بخشنده شدی !
مادربزرگ در حالی که چند دسته کرفس را خورد میکرد، گفت :میدونم درست و حسابی غذا
نمیخوری .فعلا تا میتونی بخور .چند تا غذای دیگه هم درست کردم و گذاشتم تو یخچال تا بعدا بخوری .نباید اینقد خودتو اذیت کنی .
جی هیون در حالی با چوب های غذا خوری اش گوشت را در دهانش میگذاشت. گفت :میدونی که یه عالمه کار دارم .حتی وقت نداشتم موهامو بشورم .خودت دیدی که.
مادربزرگ دندان قروچه ای کرد .
+چی میشد پیش من میموندی؟ لازم نبود الکی خودتو اذیت کنی تا مردم خوب بشن .به اندازه ی کافی دکتر هست .
جی هیون بار ها کنایه های مادربزرگش را درباره ی دنبال کردن ارزویش شنیده بود .برایش
عادی شده بود .او همیشه گله میکرد که دنبال کردن ارزوهایش کار بی معنی ست .اما باز هم
به کارش ادامه داد .او دختر لجبازی بود .
جی هیون ژست مغرورانه ای به خود گرفت .
_باشه مامان بزرگ اما اگه یه روز اونقد پولدار شدم که تونستم برات یه رستوران باز کنم،
دیگه دور منو خط بکش چون قرار نیست بهت کمک کنم .
مادربزرگ برای دومین بار با ملاقه اش به سر جی هیون ضربه زد .
جی هیون صورتش را از درد جمع کرد و با نگاه دردمندی به مادربزرگش خیره شد
مادربز گش اهمیتی نداد .
جی هیون یک لقمه پر دوکابکی در حلقش فرو کرد و از پشت میز بلند شد .
+فکرشم نکن که کار دیگه ای بکنی !
جی هیون با ترس به مادربزرگش نکاه کرد .خانم هان با لحن تهدید امیزی گفت :همین الان
میری تو اتاقت و میخوابی .
_اما هالمو...
مادربزرگ، چاقویی را باهاش گوجه خورد میکرد را به طرف جی هیون پرتاب کرد .جی
هیون سریع جا خالی داد و چاقو کنار پایش افتاد .
+محض رضای خدا جی هیون، نکنه میخوای جوون مرگ شی؟
جی هیون از ترس دست هایش را روی سینه اش جمع کرده کرده بود .مادربزرگش انقدر جدی
و عصبانی بود که نمیتوانست رو حرفش حرفی بزند .
ارام به سمت اتاق خوابش رفت .یک عالمه کار نکرده داشت .اما از این که میتوانست چند
ساعت پشت سر هم بخوابد، خیلی خوشحال بود .
--
خانم هان بعد از پختن مقدار زیادی غذا و به سختی جاسازی کردنشان در یخچال کوچک نوه
اش به سمت اتاق جی هیون رفت .
کمی الی در را باز کرد تا از خواب بودنش مطمئن شود .جی هیون جوری خوابیده بود که
حتی یک انفجار هم نمیتوانست بیدارش کند .
ارام داخل شد و به چهره ی زیبای نوه ی در حال خوابش خیره شد .بوسه س ارامی روی
پیشانی جی هیون گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
--
جی هیون با صدای بلند زنگ موبایل از خواب بلند شد .با بی میلی دستش را دراز کرد و
موبایلش را از روی میز کنار تخت برداشت .با چشمان بسته دکمه ی سبز را زد و کنار
گوشش گذاشت .
_ال ...
با صدای جیغ دکتر پارک چشمانش از ترس گرد شد .
+کجایی انترن !
جی هیون نگاهی به ساعت انداخت و استرسش چند برابر شد .سه ساعت از شروع زمان
کاری گذشته بود .
_خیلی متاسفم سونبه .همین الان راه میافتم !
و موبایل را قطع کرد .
--
+علائم حیاتی بیمار رو هر پنج ساعت یه بار چک کن .هنوز احتمال خونریزی داخلی هست .
جی هیون با سرعت حرف های دکتر پارک را در دفترش یادداشت میکرد .جوری که مطمئن
بود بعدا نمیتواند حتی یک خطش را هم بخواند .
_چشم سونبه !
دکتر پارک از اتاق خارج شد و جی هیون هم پشتش راه افتاد .
+برو بیمارای ICU رو چک کن .اگر مشکلی بود بهم خبر بده
_بله سونبه .
خانم پارک برگشت و گفت :خوبه .من میرم کافه تریا برای ناهار .
راه افتاد که برود ولی سریع برگشت، انگشت اشاره اش را به معنی تهدید امیزی بالا اورد و
جلوی چشمان جی هیون تکان داد .
+تا کاراتو تموم نکردی حق نداری ناهار بخوری !
لبخند روی لب های جی هیون ماسید .او حتی صبحانه هم نخورده بود اما سرش رو خم کرد و با احترام گفت :چشم سونبه !
خانم پارک بدون حرف دیگه ای به سمت کافه تریا راه افتاد و جی هیون هم با شکم خالی به
سمت ICU حرکت کرد .
--
جی هیون در حال چک کردن تنفس یکی از بیمار های بخش بود که کسی روپوشش را کشید .
چرخید و رزیدنت بخش دیگری را دید .معلوم بود خیلی دویده است .خم شد و دست هایش را
روی زانو هایش گذاشت .بریده بریده گفت :بالاخره ...پیدات کردم ...
جی هیون همچنان با تعجب به مرد روبرویش نگاه میکرد .
مرد صاف ایستاد و گفت :جی هیون ...دکتر مین میخواد ببینتت .
جی هیون با لحن گیجی پرسید :چی؟ !دکتر مین کیه؟ !
اما مرد بدون جواب دادن استین جی هیون را کشید و از بخش بیرون رفت .جی هیون با
تعجب دنبال رزیدنت راه افتاد.
+دکتر مین از صبح دنبال یه دختر، با موهای بلند قهوه ای روشن با چتری و یه خال کنار
پلکش میگرده
جی هیون از قبل هم گیج تر شد .
_من یه خال کنار پلکم دارم؟ !
مرد توجهی به تعجب جی هیون نکرد و همچنان او را دنبال خود میکشید .
ازچند راه پله رد شدند و به بخش مغز و اعصاب رسیدند. جی هیون به دور و برش نگاه کرد .
تا به حال به این بخش نیامده بود .
مرد به سمت پذیرش رفت.
+هی دکتر مین کجاست؟ دختررو پیدا کردم .
و استین جی هیون را بالا اورد تا به مرد پشت پیشخوان نشان دهد .
در ان لحظه جی هیون همزمان هم احساس میکرد یک شئ است و در عین حال احساس
میکرد چقدر با ارزش است!
جی هیون نگاهی به رزیدنت و مرد پشت پیشخوان انداخت .ان ها در حال بحث کردن بودند .با
خود فکر کرد چقدر احمقن!
او باید سریع بیمار های ICU را چک میکرد واگر نه از گرسنگی میمرد .
اهی کشید و برگشت تا از بخش خارج بشه اما به محض برگشتن، پیشانی اش به چانه ی
مردی برخورد کرد .با تعجب سرش را بالا اورد و چهره ی اشنایی را دید .
_تو ...تو...
ترسید .کسی که با او برخورد بدی داشت درست روبرویش ایستاده بود .مطمئنا اخراج میشد .
شکی درش نبود
+دکتر مین !
جی هیون سرش را چرخاند و دید مردی که او را تا اینجا کشانده بود، تا کمر جلوی مرد
روبرویش خم شده است .پس او فرد مهمی بود .حکم مرگش صادر شد .چشمانش را بست .
چرا اینقدر بد شانس بود؟
چشمانش را باز کرد که به تگ اسم دکتر برخورد :دکتر مین یونگی .بخش مغز و اعصاب .
یادش امد که چقدر بد با مرد حرف زده بود .سعی کرد خودش را خوب نشان دهد .یک قدم
عقب رفت و دستش را به سمت دکتر مین دراز کرد .لبخند عصبی ای زد .
_هان جی هیون هستم .رزیدنت سال اولی اورژانس.
دکتر مین با چشمان خواب الویش به دست جی هیون نگاه کرد اما دستانش را از جیب
روپوشش در نیاورد .چشم غره ای به جی هیون رفت و رو به مرد پشتش گفت :خودشه.
مرد لبخندی از سر شادی زد .
+اوه واقعا؟ !خوبه چون کل بیمارستان رو گشتم تا ....
مرد با دیدن نگاه غضب الود دکتر مین، خنده اش را خورد و خودش را جمع کرد وسرش را
پایین انداخت .
+ببخشید سونبه .
دکتر مین برگشت و خطاب به جی هیون گفت :دنبالم بیا .
_چی؟ !
دکتر مین ایستاد، برگشت و با جدیت گفت :نشنیدی چی گفتم؟
جی هیون به خود لرزید .دکتر مین به راهش ادامه داد و جی هیون هم با تردید دنبالش راه
افتاد .
در راه رو های بیمارستان دنبال دکتر راه میرفت .هیچ ایده ای نداشت که دکتر میخواست
چیکار کند .برای همین صدایش را صاف کرد و گفت :دکتر مین !با من چیکار دارید؟
جوابی نگرفت .دکتر همچنان به راهش ادامه میداد .جی هیون عصبانی شد .همزمان گرسنه و کلافه بود و این مرد لجباز هم خیال نداشت به او اجازه ی رفتن بدهد .
دست هایش را مشت کرد و ایستاد .
_ببین من میدونم خیلی بد باهات صحبت کردم ولی الان یه عالمه و اگه به کارام نرسم برام بد تموم میشه پس اگه میخوای کارمو برات توجیه کنم، بد موقعی اومدی دنبالم .
دکتر مین ایستاد .با تمام شدن حرف های جی هیون، برگشت و با نگاه خونسردش به چشمان
جی هیون خیره شد .با این که از پروریی دختر تعجب کرده بود اما به روی خودش نمی اورد .
در حالی که دست هایش مثل همیشه در جیب های روپوش سفیدش بود، با لحن خسته ای گفت : برای عمل اماده شو .
جی هیون بهت زده شد .
_چی؟ !
منظور دکتر را نمیفهمید .او فقط یک رزیدنت تازه کار بود که حتی یک هفته هم از شروع
کارش نمیگذشت .
دکتر توجهی نکرد و به سمت یکی از اتاق ها راه افتاد .
جی هیون به طرفش دوید .
_هی !من یه انترن معمولیم.
دکتر اهمیتی نداد و در اتاقی دا باز کرد و داخل رفت .
_من نمیتونم تو اتاق عمل حضور داشته باش ...
حرفشش با کوبیده شدن در اتاق توی پیشنانی اش، در دهانش ماسید .همانطور که پیشنانی اش
را از درد گرفته بود، با مشت هایش به در اتاق میکوبید .
_هی !خواهش میکنم !اگه کار من برات مهم نیست حدهذاقل به کار خودت فکر کن، اگه بالا
دستات بفهمن یه انترن رو تو اتاق عمل بردی، زندت نمیزارن !
جی هیون امیدوارانه منتظر هر واکنشی از جانب دکتر بود .اما وقتی دید دکتر به حرفش گوش نمیکند، از عصبانیت لگدی به در اتاق زد و فریاد کشید .
_یااااااا
تمام پرستار هایی که از انجا میگذشتند، با تعجب به جی هیون نگاه میکردند .
اما جی هیون اهمیتی نمیداد .دلش میخواست گریه کند .اما گریه کردن در ان شرایط خیلی
بچه گانه بود .پس فقط با کلافگی و روی زانو هایش خم شد و به دیوار تکیه داد و سرش را
بین بازوانش پنهان کرد.

Dᴏᴄᴛᴏʀs Oғ Gᴏɴɢɪʟ | MYG |  [Completed]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ