The Eyes

590 138 13
                                    

یونگی پایش را روی ترمز گذاشت و به جی هیون که سرش را به شیشه تکیه داده بود و به
خواب رفته بود، نگاه کرد.
+ انترن؟
جی هیون چشم هایش را باز کرد و به یونگی خیره شد.
_ اوه! مرسی سونبه. از اولم نیاز نبود منو برسونید.
+ نمیخواستم وسط راه غش کنی. میدونی...
جی هیون دستش را بالا اورد و گفت: باشه. نیاز نیست لطفتو توجیه کنی.
جی هیون در ماشین را باز کرد و پیاده شد.
یونگی هم پیاده شد و دنبالش امد. وقتی هیوشین جلوی در رسید، برگشت و به یونگی که ارام پشت سرش می امد گفت: فکرشم نکن بزارم یه شب دیگه پیشم بخوابی.
یونگی خودش را به ان راه زد و گفت: کی خواست پیش تو بخوابه؟
_ پس چرا برنمیگردی؟
+ فقط... میخواستم یکم قدم بزنم.
جی هیون در حالی که کلیدش را در می اورد گفت: هر جور راحتی.
به محض چرخیدن کلید در قفل، در توسط شخص دیگری باز شد و خانم هان جلوی جی هیون ایستاد.
_ مامان بزرگ؟!
خانم هان گوش جی هیون را گرفت و پیچاند.
+ دختره ی خیره سر! داشتم از نگرانی پس میافتادم. چرا بهم زنگ نزدی؟! ها؟! فکر کردم
مریض شدی و افتادی مردی!
جی هیون از درد چهره اش را جمع کرد و گفت: اااا... من بهت زنگ زدم اما خودت جواب
ندادی... اااا گوشم کنده شد.
یونگی به احوال پرسی عجیب ان دو خندید و خانم هان تازه متوجه اش شد. ناگهان انگار همه چیز را فراموش کرده باشد، گوش جی هیون را رها کرد و گفت: شما... کی هستی؟
یونگی نمیدانست چی بگوید. برای پیدا کردن جواب به جی هیون نگاه کرد و ازش کمک
خواست اما جی هیون مشغول ماساژ دادن گوشش بود.
خانم هان رو به جی هیون کرد و گفت: به خاطر ایشون دیر کردی؟
جی هیون نگاهش را بین یونگی و مادربزگش رد و بدل کرد و گفت: نه مامانبزرگ. ایشون
ارشدمه.
+ پس... تو هم پشت میز میشینی و برای مردم دارو تجویز میکنی؟
یونگی سرش را تکان داد و خنده ی زورکی کرد.
+ بله... یه جورایی.
خانم هان به داخل خانه اشاره کرد و گفت: اگه دوست داری میتون بیای با ما شام بخوری.
البته که یونگی دوست داشت. نگاهی به جی هیون کرد تا از او هم اجازه بگیرد.
جی هیون دم گوشش گفت: میدونم دوست نداری تنهایی غذا بخوری. اگه دوست داری بیا.
یونگی از همیشه خوشحال تر شد و پشت سر خانم هان، پا به داخل خانه گذاشت.
--------
خانم هان به سمت میز داخل اشپزخانه رفت و کاسه ی دیگری از کابینتی در اورد و کمی برنج داخلش ریخت.
+ بشینید.
جی هیون کیفش را در اورد و پشت میز نشست. یونگی هم روبرویش نشست. به کاسه ها نگاه کرد و گفت: پس قبلا دنبال اینا میگشتی؟
جی هیون دستش را تکان داد و اشاره کرد تا یونگی دهانش را ببندد.
خانم هان که کاسه ای خورشت برای یونگی میریخت گفت: پس چندمین بارته که میای اینجا؟
یونگی لبخند دندان نمایی زد و گفت: بله درسته!
جی هیون دستش را به پیشانی اش کوباند و یونگی را لعنت کرد.
خانم هان کنار یونگی نشست و صندلی اش را جلو کشید.
+ خب... شروع کنید.
جی هیون قاشقش را برداشت و گفت: چاموکسمیدا.
یونگی به کاسه ی روبرویش نگاه کرد و پرسید: ببخشید... گوشت ندارید؟
جی هیون قاشقی که به سمت دهانش را میرفت را متوقف کرد و به یونگی خیره شد.
خانم هان قاشقش را برداشت و به سر یونگی ضربه زد. یونگی اخی گفت و سرش را گرفت.
جی هیون چهره اش را پوشاند تا خنده اش دیده نشود.
+ ایگووو. باید از همینی هم که الان دارم بهت میدم متشکر باشی! چیزی نگو و غذاتو بخور.
یونگی با سربه زیری گفت: ده امونیم.
و قاشقش را برداشت. همانطور که کمی برنج به میجوید، زیر چشمی به جی هیون نگاه بدی انداخت. جی هیون هم شانه ای بالا انداخت و لب زد: تقصیر خوت بود.
_________

Dᴏᴄᴛᴏʀs Oғ Gᴏɴɢɪʟ | MYG |  [Completed]Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum