Finley

551 117 17
                                    

جی هیون با ترس داخل خانه ی یونگی راه میرفت و ناخن هایش را از استرس میجوید. ساعت ها از رفتن یونگی میگذشت و او با توجه به موقعیت، خیلی مضطرب شده بود.
ناگهان صدای رعد و برق بلند شد و جی هیون به وحشت افتاد. پالتویش را برداشت و در حالی که از خانه بیرون میرفت، گفت: مین یونگی کجایی...
جی هیون جلوی برج یونگی ایستاده بود؛ دستش را سایه بان چشمش کرده بود و اطراف را نگاه میکرد تا شاید یونگی را ببیند. اما وقتی اورا ندید، شروع کرد به دویدن. توجهی به هوای سرد و باد های تند یا حتی قطرات باران نمیکرد و در خیابان میدوید. امیدوار بود حداقل جسد یونگی را در حالی که از ون مشکی رنگی بیرون می افتاد، ببیند.
وقتی جی هیون احساس کرد کیلومتر ها دویده، از دور یونگی را دید که کشان کشان در باران راه میرود و کاملا خیس شده است.
جی هیون برای سالم دیدن یونگی، خدارا شکر کرد. دست هایش را دو طرف دهانش گذاشت و داد زد: یا مین یونگی!
یونگی سرش را بالا اورد و جی هیون را دید. با دیدن جی هیون، یونگی شروع کرد به گریه کردن. زانو هایش شل شدند و روی زمین خیس خیابان افتاد. جی هیون با نگرانی به طرف
یونگی دوید و روبرویش زانو زد.
_ چی شده؟!
یونگی بجای جواب دادن به جواب جی هیون، دستش را گرف و او را در اغوش کشید. جی هیون از حرکت یونگی شکه شد اما بدون پرسیدن سوالی، فقط دست هایش را دور یونگی حلقه کرد و به او اجازه داد راحت خودش را خالی کند.
یونگی از ته دل گریه میکرد و انگشت هایش را دور پالتوی جی هیون مشت کرده بود. حتی کوچکترین تلاشی برای مخفی نگه داشتن دردش نمیکرد. اگر فقط میتوانست با یک نفر راحت باشد، او جی هیون بود پس بدون نگرانی خودش را در اغوشش رها کرد و با خیال راحت اشک ریخت.
جی هیون ارام پشت یونگی ضربه میزد و به این فکر میکرد که چه اتفاقی در خانه ی مین
افتاده.
بعد از چند دقیقه که یونگی احساس سبکی کرد، ارام از بغل جی هیون بیرون امد و به چشم هایش خیره شد.
جی هیون موهای یونگی را کنار زد و پرسید: خوبی؟
یونگی سرش را به دو طرف تکان داد و با بغضی که هنوز داخل صدایش بود گفت: قلبم...
خیلی درد میکنه.
جی هیون با شصتش کمی از خیسی روی گونه ی یونگی کم کرد و برای تسکین دردش لبخند زد.
یونگی برای چندمین بار در عمق چشم های جی هیون شناور شد. دل کندن از ان چشم ها سخت بود.
خیلی زود تر از ان که یونگی بتواند درست را از غلط تشخیص دهد، دستش را قاب صورت
جی هیون کرد و لب هایش را روی لب های جی هیون گذاشت.
جی هیون مسخ شده تر از ان بود که بتواند مخالفت کند و یونگی را پس بزند.
هر دو بی اهمیت به بارانی که وحشیانه رویشان میبارید، غرق در بوسه ای شیرین بودند که حتی نمیدانستند که قرار است تمام شود یا حتی از کی شروع شده بود.
__
جی هیون از هر تماسی با یونگی دوری میکرد.
بعد از ان اتفاق در خیابان، خیلی خجالت میکشید تا بخواهد خودش را به یونگی نشان دهد پس خانه ی یونگی را ترک کرد.
یونگی هم خجالت زده بود اما نه مثل جی هیون. هر وقت که سعی میکرد بخوابد، یاد ان لحظه می افتاد و انگار که انرژی دوباره گرفته باشد، لبخند میزد و در رخت خواب ورجه وورجه میکرد. اما همین باعث میشد نتواند بخوابد.
یک روز وقتی یکی از رزیدنت ها به دیدن یونگی رفت تا از او بخواهد چند لحظه در اتاق
کنفرانس برایشان صحبت کند، با دیدن گودافتادگی زیر چشم ها و موهای ژولیده اش وحشت کرد.
یونگی هم جوابی برای این قیافه اش نداشت.
جی هیون داخل اتاق کنفرانس نشسته بود و منتظر دکتر داوطلب بود تا بیاید. اما وقتی یونگی را دید که از در وارد شد، با این که در اخرین ردیف های سالن نشسته بود، سریع زیر میز رفت و خودش را مخفی کرد.
یونگی پشت تریبون ایستاد و به جمعیت نه چندان زیاد سالن نگاه کرد.
شقیقه اش را خاراند و گفت: اممم... واقعا نمیدونم چرا اینجام. میتونستم به جای اینجا بودن روی تخت دراز بکشم و سعی کنم بخوابم... گرچه نمیتونستم.
یونگی دستش را دو طرف تریبون گذاشت و چشمی دور جمعیت چرخاند.
+ خب... خوب کار کنید یوروبون.
بعد مشتش را بالا اورد و با خستگی گفت: فایتینگ. خب...دیگه میتونید برید.
رزیدنت ها غرغری زیر لب کردند و ارام از روی صندلیشان بلند شدند. جی هیون هم سریع
بلند شد و بین جمعیت دوید تا راحت از سالن خارج شود. لبه ی روپوشش را بالا اورد تا
صورتش را بپوشاند.
+ هان جی هیون! تو بمون.
جی هیون با ترس ایستاد. "بله" ای زیر لب گفت و ارام از جمعیت جدا شد.
وقتی سالن خالی شد، یونگی دست هایش را به کمر زد و روبروی جی هیون که به زمین خیره شده بود، ایستاد.
+ هان جی هیون چرا خودتو قایم میکنی؟
_ من؟! من خودمو قایم نمیکنم.
یونگی داد زد: پس بخاطر چی من نمیتونم بخوابم؟!
جی هیون هم از عصبانیت داد زد: من چیکار کنم که نمیتونی بخ...
یونگی شانه های جی هیون را گرفت و او را به دیوار پشتش کوباند. جی هیون از ترس
چشمانش را بست و وقتی بازشان کرد، لب های یونگی فقط نیم میلیمتر با لب های خودش
فاصله داشت.
جیغی کشید و یونگی را هل داد. یونگی چند قدم عقب رفت و گفت: تو چت شده؟
جی هیون داد زد: فکر کردی داری چیکار میکنی؟! الان بیمارستانیم!
یونگی در سالن را باز کرد و در حالی که بیرون میرفت، گفت: بعدا پشیمون میشی.
جی هیون با لحن مسخره ای پشت سرش گفت: چقدر میو میو میکنی.
و پشت یونگی بیرون رفت.
یونگی فرم بعضی از بیمارانش را در دست داشت و به سمت دفترش میرفت. در اتاقش را باز کرد و منشی پدرش را داخل دفترش دید.
+ اینجا چیکار میکنی؟!
مرد از روی مبل بلند شد و تعظیم کرد. عینکش را صاف کرد و گفت: سلام قربان!
یونگی که حدس میزد منشی پدرش برای چی انجا امده، به سمت میزش رفت و گفت: میتونی به جیم جی و مادرش اطمینان بدی که من قرار نیست به اون پول دست بزنم.
مرد به سمت یونگی چرخید و گفت: دقیقا برعکس اومدم ازتون درخواست کنم تا پول رو قبول کنید.
یونگی با تعجب به مرد نگاه کرد.
+ چرا؟!
+ پدرتون نمیخواست دست هه سو یا پسرش به اون پول بخوره. اون میخواست "شما" از این ساختمون یا حساب بانکی اون استفاده کنید. اون بیشتر از چیزی که فکر میکنید بهتون اعتماد داشت و متاسف بود.
یونگی برای چند ثانیه سکوت کرد.
+ چند وقت بود که سرطان داشت؟
+ دو سال.
+ میتونست برای درمان اقدام کنه.
+ وقتی فهمید که خیلی دیر شده بود.
یونگی سرش را پایین انداخت. این مجازات پدرش بود؟ یا برعکس این پاداشش بود.
+ درمورد قبول کردن ارث فکر میکنم.
مرد دوباره تعظیم کرد و وقتی صاف ایستاد گفت: با قبول کردنتون خیالش راحت میشه.
مرد برگشت و به سمت در رفت اما ایستاد و برگشت.
+ مرسی که به دیدنش رفتید. مطمئنم بدون پیشمونی مرد.
یونگی که کم کم داشت بغضش میگیرفت، به بیرون رفتن مرد نگاه کرد.
پدرش چقدر پشیمان بود؟ او حق بخشش داشت؟
--
یونگی ظرف غذایش را برداشت و بین میز های شلوغ کافه تریا، دنبال جی هیون گشت.
بالاخره توانست پیدایش کند و لبخندی زد و به سمتش دوید. با انرژی خودش را روی صندلی کنارش انداخت و جی هیون به شدت جا خورد.
_ کابجاکیا!
جی هیون با تعجب به یونگی نگاه کرد و داد زد: یا مین یونگی!
با داد جی هیون، توجه بقیه ی میز ها هم به انها جلب شد. هیچکش حتی قدیمی ترین افراد بیمارستان که قبل از کار اموزی یونگی انجا کار میکردند، اولین بار بود که ان را در کافه تریا میدیدند.
یونگی رو به جمعیت لبخند زد و دستش را تکان داد.
+ از دیدنتون خوشحالم!
بعضی ها هم متقابلا دست تکان دادند و بعضی دیگر توجهی نکردند و به غذا خوردن ادامه
دادند.
اینبار جی هیون صدایش را پایین تر اورد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟
+ اومدم با تو غذا بخورم.
جی هیون خندید و گفت: چقدر زود تغییر میکنی.
یونگی خنیدید و چوب های غذا خورش اش را برداشت تا مشغول خوردن شود.
دکتر پارک که دقیقا کنار جی هیون نشسته بود، با دهان پر به یونگی چشم دوخته بود. این اولین بار بود که لبخندش را میدید.
--
تقریبا همه جا همراه جی هیون میرفت.
اگر او جایی کار داشت، یونگی بهانه ای جور میکرد تا همراهش برود. او موقع معاینه ی
بیمار ها، تعویض سرم، دارو دادن و حتی ناهار همراه جی هیون میماند.
هروقت رزیدنت ها و دکتر ها و پرستار ها ان دو را باهم میدیدند، متوجه میشدند که ان ها
ارتباط نزدیک تری نسبت به یک ارشد و انترن دارند.
چیز دیگری که انها را به تعجب وامیداشت، لبخندی بود که یونگی تمام مدت روی لب داشت.
هیچکس در بیمارستان تا به حال او را با لبخند ندیده بود. او همیشه چهره ای ترسناک و سرد در مقابل همکارانش داشت و ان ها فکر میکردند تا به حال در زندگی اش نخندیده است.
جی هیون وارد بخش کودکان شد و پرده ی یکی از تخت هارا کنار زد. پسر کچلی با صورت
رنگ پریده و لب های خشکیده روی تخت دراز کشیده بود و دستگاه تنفسی بهش وصل بود.
لبخندی زد و گفت: سلام چان سو! حالت چطوره؟
چان سو ماسک اکسیژنش را برداشت و با صدایی که به سختی از دهانش بیرون می امد، گفت: سلام نونا! اصلا خوب نیستم.
جی هیون صورت چان سو را نوازش کرد و گفت: خیلی زود خوب میشی. بهت قول میدم.
چان سو لبخند بیحالی به حرف جی هیون زد و به یونگی که پشتش ایستاده بود نگاه کرد و گفت: راستی نونا اون دوست پسرته؟!
جی هیون به یونگی نگاه کرد و با تمسخر گفت: اون یه گربه ی اویزونه. بهش توجه نکن.
یونگی رو به چان سو شانه بالا انداخت و گفت: همین که این میگه.
چان سو چند بار پلک زد و دوباره ماسک اکسیژنش را روی صورتش گذاشت. اما سریع برش داشت و گفت: الان که دارم میبینم خیلی بهم میاید.
یونگی قیافه ی حق به جانبی به خود گرفت و گفت: همینو بگو. ای کاش میفهمید.
جی هیون به سمت یونگی چرخید و گفت: سونبه نمیبینید الان در حال معاینه بیمارم؟ بهتر نیست بعدا صحبت کنیم؟
یونگی خودش را عقب کشید و پشت جی هیون ایستاد.
جی هیون اهی کشید و به کارش ادامه داد.

------------𖦹𖣔𖦹-------------
ببخشید انقد تو خماری نگه تون داشتم 🙋🏻‍♀️
ستاره گوگولی ⭐ •-•

Dᴏᴄᴛᴏʀs Oғ Gᴏɴɢɪʟ | MYG |  [Completed]Where stories live. Discover now