Father

514 106 25
                                    

جی هیون داخل اتاق مهمان، روی تختی که حتی از مال خودش هم بزرگتر بود، دراز کشیده بود و در تلاش بود تا بخوابد.
اواسط شب، در اتاقش باز شد و کسی با قدم ها نامنظم به سمتش امد. روی تخت دراز کشید و دست هایش را دور جی هیون حلقه کرد و چشمانش را بست.
_ دوباره کابوس دیدی؟
+ همم...
جی هیون به سمت یونگی برگشت و به چهره ی خسته اش نگاه کرد.
_ میشه یه سوال بپرسم؟
یونگی با چشمان بسته گفت: اگه بگم نه گوش میکنی؟
جی هیون خندید و گفت: نه.
بعد از چند ثانیه گفت: پدرت... داره میمیره و ازت میخواد بری ببینیش؟
یونگی سر تکان داد.
_ و تو نمیخوای؟
یونگی باز هم سر تکان داد.
_ میدونم به من مربوط نیست اما... اگه جای تو بودم میرفتم.
یونگی چشمانش را باز و به جی هیون نگاه کرد.
_ میدونی... پدر من خیلی زود مرد. زود تر از این که بتونم چهره شو به خاطر بسپرم. اگر
جای تو بودم میرفتم و حداقل برای اخرین بار به چهره اش نگاه میکردم. به امتحانش می ارزه نه؟ میدونی که وقتی به چیزی توجه نکنی مغز اونو فراموش میکنه؟ تو خودت دکتر مغز و اعصابی.
یونگی برای چند ثانیه نگاهش را بین چشم های جی هیون رد و بدل کرد و دوباره چشمانش را بست.
+ نمیدونم... نمیدونم باید چیکار کنم.
جی هیون دستش را دراز کرد و موهای جلویی یونگی را کنار زد.
_ نمیخواد درباره ش فکر کنی. فعلا فقط بخواب.
گوشه های لب یونگی به بالا متمایل شد و به خواب رفت.
--
خانم مین، در حالی که کراوات پسرش را مرتب میکرد، گفت: امیدوارم یونگی پیداش نشه.
جیم جی پوزخندی زد و گفت: نگران نباش. احتمالا تا الان کرما دارن مغز و استخونشو میخورن.
+ خوبه.
خانم مین کیف مشکی براقش را برداشت و رو به مردی که گوشه ی سالن ایستاده بود گفت: ماشینو اماده کنید.
--
خانم مین و پسر اولش، کنار تختی ایستاده بودند، که مرد پیری رویش نشسته بود و دستگاه تنفسی بهش وصل بود. کاملا معلوم بود مرد دارد به سختی با مرگ دست و پنجه میکند و فقط منتظر یک چیز است تا با خیال راحت بمیرد.
بالاخره خانم مین سر صحبت را باز کرد و گفت: یوبو! منتظر چی هستی؟ چرا نمیگی برای
چی اینجاییم؟
اقای مین چند بار سرفه کرد و با صدای خشداری گفت: وانمود کردن بسه هه سو!
چهره ی هه سو جدی شد و روی مبل تک نفره ی روبروی همسر سابقش نشست.
+ حق باتوعه. وانمود کردن بسه. پس چرا شروع نمکنی به حرف زدن؟ یونگی نمیاد.
+ از کجا انقد مطمئنی؟
هه سو که تازه متوجه شده بود چه گفته است، پوزخندی زد و گفت: خودت گفتی وانمود کردن بسه.
چشم های اقای مین گرد شد. ماسک اکشیژنش را برداشت و داد زد: چه بلایی سرش اوردی؟!
هه سو دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما در های دولنگه ای اتاق باز شد و کسی که هیچکس
انتظار امدنش را نداشت، پا به داخل اتاق گذاشت.
هه سو جوری از روی صندلی اش بلند شد که انگار صندلی اش در حال اتیش گرفتن است!
جیم جی هم دست کمی از مادرش نداشت. چشم هایش گرد شده بود و فکر میکرد بخاطر
اضطرابش، دارد توهم میبیند.
یونگی یک پالتوی کرم رنگ بلند، با یک بافت یقه اسکی قهوه ای پوشیده بود و با کفشای
چرمش که روی زمین سرامیکی صدا میدادند، به پدرش نزدیک شد.
+ تو... تو اینجا چیکار میکنی؟!
یونگی نگاه خسته اش را به جیم جی داد و گفت: انتظار نداشتی بیام نه؟ باید بدونی از اون ادما نیستم که راحت بمیرم.
جیم جی خودش را جمع و جور کرد و جوری رفتار کرد که انگار چیز جدیدی ندیده است.
چشم های اقای مین تر شد و چانه اش شروع به لرزیدن کرد. باورش نمیشد دارد پسرش را از نزدیک میبیند. همیشه اورا از داخل عکس هایی که دزدکی میگرفت، میدید.
یونگی دست هایش را داخل جیب هایش فرو برد و گفت: هر کاری داری بهتره زود تر بگی.
فقط اومدم تا بعدا پشیمون نشم.
اقای مین دهانش را باز کرد و به سختی گفت: ازت...ممنونم.
+ فقط حرفتو بزن.
اقای مین چند لحظه چشمانش را بست و چند قطره اشک ریخت.
+ همه میدونید که من دارم به خاطر سرطان لوزالمعده میمیرم. میخواستم امروز در حضور وکیل خانوادگیمون و منشیم، اخرین اموالم رو بین خانواده ام تقسیم کنم.
با این که یونگی به هیچ وجه از سرطان پدرش خبر نداشت، اصلا تعجب نکرد. در حقیقت... برایش چندان اهمیت نداشت.
اقای مین سرفه ای کرد و ادامه داد: من مین هیون! تمام اموالم رو به پسر دومم مین یونگی انقال میدم!
چشم های هه سو و جیم جی تا اخرین حد گرد شد. تا به حال انقدر تعجب نکرده بودند. حتی وقتی فهمیدند یونگی در بیمارستان خودشان مشغول کار شده است، انقدر وحشت نکرده بودند.
+ مین!
+ آبوجی!
یونگی نفس عمیقی کشید و گفت: نه!
حالا همه با تعجب به یونگی خیره شده بودند.
یونگی سرش را خاراند و گفت: من به ثروت تو احتیاج ندارم. نمیخوام دور خودمو با "پول" پر کنم و خانواده مو دور بندازم. پول کثیفتو برای خودت نگه دار.
و برگشت و به قسط خروج، به سمت در رفت.
مین هیون به جلو متمایل شد تا شاید بتواند جلوی پسرش را بگیرد.
+ یونگی!
اما به خاطر فشاری که به سینه اش امد، نتوانست ادامه دهد و شروع کرد به سرفه کردن.
یونگی ایستاد.
اگر جای تو بودم از این فرصت استفاده میکردم.
یونگی سرش را عقب برد و لعنتی زیر لب فرستاد. برگشت و به پدرش نگاه کرد.
+ میشنوم. از اخرین فرصتت استفاده کن.
هیون لبخند خسته ولی حقیقی زد و به کنارش اشاره کرد.
یونگی چشمانش را بست و با یاداوری حرف های جی هیون، رفت و کنار هیون نشست.
اقای مین نگاه طولانی به پسرش کرد بلکه بتواند تمام ان سال های دور افتاده را جبران کند.
+ میدونم دیره ولی... ازت معذرت میخوام یونگی.
یونگی میخواست پوزخندی به این حرف بزند و با جدیت تمام انجا را ترک کند اما... چیزی ان را وادار به ماندن میکرد.
شاید... عشق بین پدر و پسر.
حتی اگر ان عشق مدت ها بود فاسد و بدبو شده بود، باز هم "عشق" بود. نباید قدرت عشق را دست کم میگرفت.
+ ازت معذرت میخوام و ممنونم که اومدی. میشه بپرسم چی باعث شد؟
+ نمیخواستم بیام اما... یه فرد خاص بهم گفت ممکنه پشیمون بشم.
+ از اون فرد خاص تشکر کن.
یونگی ارام سر تکان داد و اقای مین کاری را کرد که مدت ها ارزویش را داشت.
او یونگی را در اغوش کشید و خیلی ارام اشک ریخت.
یونگی او را متقابلا بغل نکرد اما مخالفت هم نکرد.
یونگی اما بعد از چند ثانیه خیلی ارام هیون را از خودش جدا کرد.
اقای مین با چشم های خیسش به یونگی نگاه کرد و گفت: بخشیده نشدم. درسته؟
یونگی سرش را به دو طرف تکان داد. هیون لبخند تلخی زد و سرش را به معنای تفهیم تکان داد. اما بلافاصله شروع کرد به سرفه کردن. سرفه های محکم و بلند.
یونگی چشمانش را محکم بست چون میدانست وقتش نزدیک است.
وقتی سرفه های هیون ارام تر شد، یونگی دستش را دراز کرد و روی دست پدرش گذاشت.
+ خوب بخوابی... "پدر"
هیون با شنیدن ان کلمه ارزشمند از دهان کسی که برایش ارزشمند بود، چشمانش را بست و به اشک هایش اجازه ی جاری شدن داد.
یونگی بلند شد و با قدم های محکم ولی ارام اتاق را ترک کرد.
وقتی درهای دولنگه چوبی، پشت سرش بسته میشدند، او صدای بوق متدد دستگاه پدرش را شنید که خبر از خواب ابدیش میداد.
یونگی چشمانش را بست و قطره اشکی از چشمش قلت خورد.

Dᴏᴄᴛᴏʀs Oғ Gᴏɴɢɪʟ | MYG |  [Completed]Where stories live. Discover now