Don't Go

567 104 12
                                    

جی هیون جعبه ی قرص هارا روی میز گذلشت و عرق پیشانی اش را پاک کرد.
+انترن؟
برگشت و یونگی را دید .روپوشش را صاف کرد و روبروی یونگی ایستاد.
_اوه !سونبه!
یونگی با چهره ای کاملا خنثی و دست های داخل جیب روپوشش گفت :میخواستم برای دیشب تشکر و معذرت خواهی کنم.
_اوه واقعا؟ بنظر نمیرسه بخواید معذرت خواهی کنید .بیشتر بهتون میخوره دارید برای یه عمل برنامع ریزی نشده ی دیگه درخواست میکنید.
یونگی سرش راپایین انداخت و تکحندی کرد .سرش را بالا اورد و گفت :منظورت چیه؟
جی هیون خنده ی ناباوری کرد و گفت :واقعا یادتون نمیاد؟!
اهی کشید و دستش را دراز کرد و به گونه ی یونگی کشید.
_همون دختر رو اعصابه ست.
و بعد شصتش را روی لب های یونگی کشید و ادامه داد :چقدرم خوشگله.
نگاهش را به چشم های یونگی دوخت و ابرویی بالا انداخت.
_یادتون اومد؟
یونگی مچ دست جی هیون را گرفت و اورا به سمت خودش کشید .دهانش را به گوش جی
هیون نزدیک کرد و زمزمه وار گفت :متوجه نیستی همه دارن نگاه میکنن؟!
جی هیون با چشم های گردشده اش، به دکتر ها و پرستارانی که با تعجب به ان دو خیره شده بودند، نگاه کرد و لبخند خجلی زد.
یونگی دست جی هیون را ول کرد و دوباره در جیب هایش گذاشت.
+به چی نگاه میکنید؟ برگردین سر کارتون!
دکتر ها و پرستاران سرشان را پایین انداختند و به راهشان ادامه دادند.
یونگی دوباره به جی هیون رو کرد و گفت :همونجور که گفتی باید تو یه عمل دیگه شرکت
کنی و این یه درخواست نیست.
یونگی از کنار جی هیون رد شد و به سمت اتاقش رفت .
جی هیون دست هایش را به سینه زد و به یونگی که در حال دور شدن بود خیره شد.
_ممنون دکتر مین.
--
جی هیون با میکروسکوپ مخصوص، با دقت به حرکت ابزار در دست یونگی نگاه میکرد و
هر حرکت و اقدامی را به خاطر میسپرید .بعد از یک ساعت، یونگی ابزارش را زمین گذاشت و از روی صندلیاش بلند شد.
+بقیش با تو.
جی هیون سرش را کمی خم کرد و ابزارش را برداشت .این بار کمی از بار قبل پیچیده تر
بود .تومور بزرگتر بود و بیشتر پخش شده بود و این باعث شده بود جی هیون استرس بگیرد.
یونگی برگشت و نگاهی به جی هیون کرد. مطمئن بود یک روز ان رزیدنت به جاهای بزرگی
میرسد
--
جی هیون قاشق بزرگی برنج در دهانش کرد و قاشقی خورشت خورد.
+میدونستی دکتر مین پسر رئیس بیمارستانه؟
برنج در گلوی جی هیون پرید و چند بار سرفه کرد .رو کرد به رزیدنت هایی که در حال
صحبت در مورد دکتر مین بودند و گفت :چی؟ !مطمئنی؟!
یکی از رزیدنت ها گفت :نه .فقط یه شایعه ست که تو بیمارستان پیچیده .ولی با شناختی که از دکتر مین دارم بعید نیست درست باشه.
جی هیون به غذایش خیره شد و به فکر فرو رفت.
خوابیدن موقع عمل جراحی و بردن یه رزیدنت معمولی به اتاق عمل کار های بزرگی بود که
منجر به اخراج شدن میشد .پس شاید به خاطر همین بود که دکتر مین اخراج نمیشد و هنوز به کارهاش ادامه میداد.
خانم پارک با ظرف پر از غذایش کنار جی هیون نشست و گفت :به چی فکر میکنی؟
_هیچی .
+اه راستی !بهتره برای دکترمین غذا ببری .توی دفترش نشسته و داره استراحت میکنه.
جی هیون قاشق دیگری برنج برداشت و در دهانش گذاشت .با دهان پر اعتراض کرد :چرا من باید براش غذا ببرم؟ !مگه خودش نمیتونه بیاد غذا بخوره؟!
خانم پارک ضربه ای به شانه ی جی هیون زد و گفت :دیوونه !اگه جای تو بودم از هر
فرصتی برای نزدیک شدن بهش استفاده میکردم.
جی هیون با عصبانیت قاشقش را پرت کرد و داد زد :مگه من خدمتکارشم .نیازی نیست
خودمو پیشش کوچیک کنم .خودش میتونه از اون پاهای بی مصرفش کمک بگیره و بیاد اینجا غذا بخوره.
همه ی حضار داخل سالن غذا خوری با تعجب بهش نگاه کردند .خانم پارک اهی کشید و گفت :درک میکنم که عصبانی بشی ولی منطقی فکر کن .تو هنوز یه انترنی .باید از تمام فرصت هات استفاده کنی .واگر نه خیلی دووم نمیاری.
جی هیون نالید و سرش را روی میز کوباند.
_لعنتی!
بلند شد و به سمت میز های غذا رفت .چون نمیدانست دکتر مین چی دوست دارد، هرچیزی که خودش دوست داشت داخل ظرف گذاشت .
خورشت توفو، با یک عالمه برنج و مخلفات .به همراه دوکابکی و کیمباب های مثلثی شکل.
از سالن غذا خوری بیرون امد و به سمت دفتر یونگی راه افتاد.
جی هیون پشت در ایستاد و با خودش تمرین کرد.
_ سلام دکتر !براتون یکم غذا اوردم.
جی هیون سرش را به دو طرف تکان داد.
_نه نه !انگار دارم مثل مامانش صحبت میکنم .سالم دکتر مین .مطمئنا بعد از اون عمل خیلی خسته شدید .با خودم گفتم براتون غذا بیارم.
جی هیون دوباره سرش را تکان داد.
_اه ولش کن.
نفس عمیقی کشید و در زد .در را باز کرد و گفت :سلام دکتر...
اما با دیدن چهره ی خواب یونگی حرفش را خورد.
یونگی یکی از دست هایش را روی میز دراز کرده بود و سرش را روی میز گذاشته بود و
خوابیده بود.
جی هیون زیر لب گفت :چیششش ...روزی چند بار میخوابه.
ارام به سمت میزش رفت و ظرف غذا را روی میزش گذاشت .شانه ی یونگی را تکان داد و
ارام صدایش کرد .اما بیدار نمیشد .جوری خوابیده بود که جی هیون شک کرد که نکند بیهوش شده است .جی هیون با ترس میز یونگی را دور زد و کنارش ایستاد .محکم تر تکانش داد و بلند تر صدایش کرد.
_دکتر مین؟ !حالتون خوبه؟ !سونبه؟ !یااااا مین یونگی!
یونگی چشمانش را با شدت باز کرد و سرش را به طرف جی هیون چرخاند.
+الان چی گفتی؟
جی هیون از بیدار شدن ناگهانی یونگی متعحب شد و چند بار پلک زد .کمرش را صاف کرد
و سعی کرد موضوع را عوض کند .
_تو کافه تریا ندیدمتون پس براتون یکم غذا اوردم .
و به ظرف روی میز اشاره کرد .یونگی بدون نگاه کردن به جایی که جی هیون اشاره کرده
است، گفت :تو منو با اسم صدا زدی؟
جی هیون پشت سرش را خاراند و گفت :فکر کردم بیهوش شدین و اتفاقی براتون افتاده .
یونگی اهی کشید گفت :به هر حال من خواب سنگینی دارم .و خوشم نمیاد کسی از خواب
بیدارم کنه.
_حتی بخاطر غذا تشکر نمیکنید.
یونگی نگاهی به غذای روبرویش کرد و چوب های غذا خوریرا از توی ظرفش
برداشت .
+بخاطر غذا ممنون
جی هیون لبخند زد و گفت :قابلی نداشت.
از پشت میز بیرون امد و به سمت در رفت.
_اگه کاری ندارید...
+نرو!
دست جی هیون روی دستگیره خشک شد .برگشت و با تعجب گفت :چی؟!
یونگی به صندلی روبروی میزش اشاره کرد و گفت :دوست ندارم تنهایی غذا بخورم.
جی هیون میخواست مخالفت کند ولی یاد حرف خانم پارک افتاد.
+باید از تمام فرصت هات استفاده کنی .واگر نه زیاد دووم نمیاری.
بخاطر همین برگشت و روی صندلی روبروی میز یونگی نشست.
یونگی شروع کرد به غذا خوردن .قاشقی از خورشت برداشت و به دهان گذاشت.
_نمیدونستم چه غذایی دوست دارید پس غذای مورد علاقه ی خودمو براتون اوردم.
+از خورشت توفو متنفرم.
جی هیون جا خورد.
_دو کوبکی دوست دارید؟
یونگی یکم دوکوبکی برداشت و گفت :از دوکوبکی متنفرم.
جی هیون بیشتر جا خورد .نکاهی به کیمباب ها کرد و گفت :نکنه... کیمباب هم دوست ندارید؟
یونگی یکی از کیمباب هارا برداشت و در دهانش چپاند .با دهان پر گفت :از کیمباب متنفرم.
جی هیون چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید تا خودش را کنترل کند.
_پس چی دوست دارید دکتر؟
یونگی سه تا از انگشت هایش را بالا اورد و نشان داد.
+گوشت، گوشت و گوشت.
جی هیون دست هایش را دو طرف ظرف گذاشت و به طرف خودش کشید.
_پس خودم میخورمش.
یونگی مانع جی هیون شد و ظرف را به طرف خودش کشید.
+دوست ندارم ولی مجبورم برای این که زنده بمونم بخورمش.
جی هیون ظرف را ول کرد و گذاشت یونگی به خوردنش ادامه دهد .در هر حال نمیخواست به عنوان قاتل شناخته شود.جی هیون به صندلی تکیه داد و یه غذا خوردن یونگی خیره شد.
_ چرا دوست ندارید تنهایی غذا بخورید؟
یونگی متوقف شد .دست از غذا خوردن برداشت و به ظرف خیره شد.
جی هیون که متوجه جو سنگین شده بود گفت :متاسفم نمیخواستم...
+نه اشکال نداره.
یونگی دوباره شروع کرد به غذا خوردن کرد.
+وقتی بچه بودم پدرو مادرم وقت نداشتن باهام غذا بخورن .به خاطر همین همیشه تنها پشت یه میز بزرگ و دراز میشستم و به غذا های مختلفی که برام اماده کرده بودن نگاه میکردم .اخرشم به هیچکدوم دست نمیزدم .همیشه منتظر پدر و مادرم میموندم.
جی هیون با صبوری به حرف های یونگی گوش میکرد .
یونگی لبخند تلخی زد و گفت :خیلی خوشحالم که اون روزا تموم شدن.
_متاسفم که یادتون انداختم.
یونگی سرش را بلند کرد و به جی هیون نگاه کرد و لبخند بزرگی زد.
+اینطور نیست .دوست داشتم این حرفا رو به یکی بگم .الان احساس بهتری دارم.
جی هیون هم لبخندی زد .هیچوقت فکر نمیکرد یونگی انقدر از گذشته اش ناراحت و غمگین باشد .به نظر میرسید این رفتار خشک و بی احساسش فقط دارد ترک هایی که از درد هایش به جا مانده را پنهان میکند.
یونگی قاشق بزرگی از برنج را در دهانش گذاشت و چند دانه به لبش چسبید .جی هیون
ناخوداگاه دستش را دراز کرد و لب یونگی را پاک کرد .
یونگی با تعجب بهش خیره شد .جی هیون تا نگاه یونگی را دید، دستش را پس کشید .
_ببخشید...
+انقدر معذرت خواهی نکن.
_بله؟!
+نا سلامتی یه دکتری، چرا انقد خودتو دست کم میگیری؟
_اوه ببخ ... یعنی از این به بعد حواسمو جمع میکنم.
یونگی خنده ای کرد و به کارش ادامه داد.
بعد از تمام شدن غذای یونگی جی هیون بلند شد تا از اتاق بیرون ببرد .در را باز کرد و
خواست بیرون برود ولی برگشت و گفت :سونبه...
یونگی با تعجب نگاهش کرد.
_میخواستم بگم، اگه چیزی بود که میخواستید به کسی بگید...
به گوش هایش اشاره کرد و ادامه داد :من گوش های خوبی دارم.
یونگی لبخندی زد و گفت :کومااو.
جی هیون هم لبخندی زد و بیرون رفت.

Dᴏᴄᴛᴏʀs Oғ Gᴏɴɢɪʟ | MYG |  [Completed]Where stories live. Discover now