28

229 75 10
                                    

28: He Didn't Even Think About It

کوفتگی عجیبی در بند بند وجود پسر حس می‌شد. وی یینگ خواست دستش به صورت اش بکشد ولی چیزی مانع شد.
وی یینگ جسم سخت روی صورت اش برداشت. وقتی چشم باز کرد از جا پرید.
یه ماسک با طرح دیو بر روی صورتش بود.
وی ووشیان با دیدن چهره اش در چاله آبی که جلوی رویش بود باری دیگر از جای پرید.
این صورت... می‌شد اصلا اسم این، صورت گذاشت؟

یه پسر ظریف با بینی قلمی و چشمان درشت که زیر آنها گود رفته بود، ابرو های کمانی نسبتاً نازک انعکاسی بود که وی یینگ می‌دید ولی این تمامش نبود!
صورت آن پسر همانند برف رنگ پریده بود و به زردی می‌زد، وی یینگ با صدای بلندی که از شکمش بلند شد و تیر کشیدن پی در پی شکمش به درستی دلیل این زرد و زاری متوجه شد. تازه در برابر نقاشی قرمز رنگ و نامفهومی که روی صورت آن پسر بود. در حقیقت رنگ پریدگی و زرد و زاری او ناچیز ترین چیز به حساب می‌آمد.
نقاشی های قرمز رنگ روی صورت پسر از صورت بامزه و زیبای او یک موجود آشفته و دیوانه ساخته بود که به راحتی جنون زدگی او به نمایش می‌گذاشت.
وی ووشیان فکر می‌کرد بدتر از این نمی‌تونه بشه که در اتاقی که درش بود، هر چند که نمی‌شد اسمش اتاق گذاشت، محکم به صدا در آمد.
وی ووشیان با تعجب به سمت در رفت که به شدت کوبیده می‌شد ولی هیچ صدای دیگه ای غیر از این به گوش نمی‌خورد.
او خیلی متعجب گیج بود، در واقعیت هر کس دیگه ای هم جای او به عنوان یک فرد مرده دوباره زنده می‌شد برای هضم وضعیت خودش شاید منگ تر از این می‌بود.

در آن اتاق هیچ پنجره ای نبود. فقط نور اندکی از میان درز های در چوبی به داخل اتاق وارد می‌شد و تاریکی بیش از حد اتاق جبران می‌کرد. وی ووشیان سعی کرد از لای به لای در آن طرف ببیند ولی تلاش خای او بی فایده بود.
فقط صدای کوبیده شدن در بود که تکرار می‌شد و در نهایت ناگهان قطع شد.

وی ووشیان بعد مدتی نسبت به صدا بی تفاوت شده بود و به دنبال سرنخی در اتاق بود تا یک نتیجه درست از جای و مکان خودش و دلیل آنجا بودنش، بگیرد.
پس از مدت طولانی بودن در آن اتاق چشمان او به تاریکی عادت کرده بودند و او می‌توانست اتاق و وسایلش به راحتی ببیند.

چندین تکه کاغذ پاره شده روی زمین پخش شده بودند و زمین پر از رد خون بود.
در واقع کسی با خون خودش در و دیوار اتاق نقاشی کرده بود.
نقاشی ها نامفهوم بودند و وی یینگ نمی‌توانست اشکال درستی از آنها در بیاورد یا درک کند که در واقع دارد به چه چیزی نگاه می‌کند و هدف نقاش آن اثرها چه بوده است...
او فقط آن اشکال نامفهوم دنبال کرد ولی در آخر چیزی دست گیرش نشد.
غیر از چند تکه چوب شکسته که معلوم نبود قبلاً چه شکلی بودند، با پارچه های پاره و خورده شده ای که شاید پرده یا لباسی بودند، فقط یک تشت در اتاق قرار داشت.
اب درون تشت معلوم بود که تازه نیست، واقعیت تمام آن اتاق بوی مرگ می‌داد.

Never ForgetМесто, где живут истории. Откройте их для себя