• 24: Close Eyes
نفس های بی نظم، موهای پریشان و قلبی بی قرار، توصیف کاملی از حال حاضر وانگجی بودند...
شاید هر کس دیگری هم بود با دیدن همچین رویایی آشفته میشد و در جایش مغشوش مینشست.لان ژان از وقتی بهوش آمده بود، کابوس زندگی اولش میدید، در جلوی چشم هایش وی یینگ هزاران بار مرده بود و او هزاران بار تلاش کرد از این مرگ جلوگیری کنه ولی یکبار وی یینگ در دره گم میشد و باری دیگر جسم تکه پاره او در آغوش وانگجی بود.
هر بار به نوبه ای وی ووشیان پایانش مرگ بود و لان وانگجی یکبار خودکشی میکرد و باری دیگر روحش میمیرد...
لان ژان خیلی وقت بود معنای آرامش گم کرده بود، دیگر بلد نبود چطور آرامش پیدا کند.تنها چیزی که او را سر پا نگه داشته بود از زمان بیدار شدنش...، این آیوان بود که زندگی در روح مرده اش به جریان میانداخت.
لبخند هایش نور کوچکی برای قلب خسته اش بود و معصومیت کودکانه اش گاهی وی یینگ برای وانگجی تداعی میکرد. حرف زدنش، راه رفتنش، هر قسمت از وجود آیوان، وی یینگ برای لان ژان یادآوری میکرد.یکی از شب های زمستانی گوسو در زیر برف وانگجی آنقدر بی هدف در جایگاه نگهبانی ایستاد که برف های نرم او را همانند مجسمه پوشاندن و تمام تنش از سرما، قرمز و کرخت شد. لان شیچن همیشه حواسش به برادرش بود و سعی میکرد برادرش تنها رها نکند.
در آن شب سرد لان شیچن قلبش برای برادرش ریخت و از بی قراری آیوان برای وانگجی استفاده کرد و لان ژان راضی کرد تا به داخل برگردد و سرمای بیرون به بدن خسته اش متحمل نکند.
از آن شب به بعد لان هوآن، آیوان را وسیله ای کرده بود برای عوض کردن حال برادرش چون او به خوبی حس زندگی که وانگجی با حضور آیوان حس میکرد به خوبی دیده بود.هیچوقت فراموش نمیکرد که وقتی آیوان سربند وی یینگ در دست داشت و با کنجکاوی از لان ژان پرسید که این سربند کیه، لان ژان چطور جلوی پاهای پسر کوچکتر زانو زد و با دستانی لرزان دست او گرفت و فشرد، فراموش نمیکرد برادرش چطور بی صدا سرش پایین انداخت و شانه های لرزانش چطور وجود شکسته اش به نمایش گذاشت، لان هوآن فراموش نمیکرد آیوان چقدر با اینکه نمیدانست دلیل گریه های وانگجی چیست غمگین شد و با او احساس همدردی کرد و شانه های لرزان وانگجی در آغوش کشید...لان شیچن فراموش نکرده بود!
آیوان کوچک با وجود اینکه ده سال سن داشت ولی توی مدت یک سالی که لان ژان قبل از اغما از او نگهداری کرده بود حس وابستگی به وانگجی پیدا کرده بود و با گذشت چند سال آیوان بزرگتر شد...
حال او لقب لان شیژوی از هانگوانگ جون گرفته بود و خود میدانست معنای لقبش چه مفهومی دارد، معنای سیژوی ′انتظار′ بود! از این رو لان شیژوی به عمق احساسات پدر خود پی برده بود. لان سیژوی فهمیده بود پدرخوانده او منتظر است!، پسر جوان فهمیده بود که هانگوانگ جون خیلی وقت است قلبش به روی فردی باز کرده و بر روی تمام دنیا چشم هایش فرو بسته!لان سیژوی در این موقع که او از خود هانگوانگ جون طی این سالها همه چیز آموخت تا به سن هفده سالگی رسید، پس از آن لان شیژوی بایستی مهارت هایش در شکار شبانه میآموخت و کسب تجربه میکرد.
اوایل دل کندن از وانگجی برایش خیلی سخت بود، لان سیژوی وابسته وانگجی نبود ولی برایش احترام زیادی قائل بود و دل نگران پدر خوانده خود میشد.
او در بچگی گریه های وانگجی در تنهایی بسیار دیده بود. ماتم گرفتن های پدرخوانده اش در جینگشی و کنار خرگوش هایش یا حین نواختن گوچین که قطعه پرسش پاسخ مینواخت، او با ذهن کودکانه اش فهمیده بود هانگوانگ جون در گوشه گوشه مقر ابر خاطرات بسیاری برای دوره کردن دارد.
لان سیژوی میفهمید تا جایی اثری از تعالیم شیطانی دیده میشد وطور پدرخوانده اش خودش به آنجا میرسوند یا که چطور پیگیری افراد تجسم یافته اطراف ییلینگ میشد...
آیوان همه جوره وانگجی تحسین میکرد؛ حتی این عشق لان ژان به فردی که نمیدانست کیست...!
پسر جوان احساسات پاک پدرخوانده اش دیده بود و درک کرده بود...
در طی این چند سال هانگوانگ جون بزرگ آنقدر عاشق پیشه بود که به هیچ چیز غیر از پیدا کردن نشانه ای از عشقش پرداخته بود!لان ژان به مدت هفت سال به همراه دو سالی که قبل از بیهوش شدنش، به دنبال کوچک ترین نشانی از وی یینگ بود تا اینکه...
یک شب در میان کابوس هایش لان ژان به این پی برد که گاهی رویاهایی که میبیند رویاهای صادقه هستند. خواب های او آینده در پیش داشتند و روایتگر اتفاقاتی فراتر از احتیار او بودند.
در خواب هایش جین گوانگ یائو قرار بود با خواهر خودش ازدواج کند، او مرگ جین گوانگشان دید و رسوایی فردی به نام مو شوان یو...
او حتی گذشته ژویانگ دید و بعد از دیدن آینده شومی که در انتظار شیائو شینگچن بود، به او و سان لانگ کمک کرد تا از سرنوشت شوم خودشون در امان بمونند و عشق از زندگی ژویانگ دزدید و به زندگی آن دو نفر دیگر عشق دوستی بخشید.
رویاهای صادقه لان ژان و دخالت های او در سرنوشت خیلی ها باعث بانی درد های شبانه و عذاب کشیدن او شده بود. لان ژان دیگر به اغما نرفت ولیکن سرفه های خونی و دردهای نفسگیر همچنان به سراغش میآمدند...
لان وانگجی تبدیل به فردی شده بود که هر کجا دردسری بود سر و کله اش پیدا میشد و از فتنه جلوگیری میکرد.
لان سیژوی همیشه پدرخوانده خودش تقدیر میکرد و او بزرگ میداشت چون آرزوی کودکانه او که حال در جوانی قرار بود به آن پر و بال داده شود، تبدیل شدن به یک افتخار برای پدرخوانده اش بود.لان سیژوی حال یک جوان هفده ساله بود و قرار بود فردا برای اولین شکار شبانه خود راهی شود!
YOU ARE READING
Never Forget
Fanfictionپسری منزوی و ساکت در تمام مدت زندگیش خواب هایی عجیب از زندگیی میبینه که مال خودش نیست. خیلی وقت ها از خواب بیدار میشه و فقط یک اسم رو فریاد میزنه. ″وی ینگ!″ لان ژان هیچوقت آشفتگی و درد درون سینه اش رو درک نکرد. تا اینکه یک روز با کتاب ′استاد تعال...