• 12: Guqin's Sad Voice
مدت طولانی از دیدار لان ژان با وی ووشیان میگذشت.
تازگیا خبر هایی پخش شده بود که میگفتند وی ووشیان جین زیشوان کشته.
لان ژان در واقع برای دعوت شدن وی ووشیان پیش قدم شده بود ولی این حادثه مهم رو از یاد برده بود.
لان ژان بعد از اون حادثه خیلی نگران وضعیت وی ووشیان بود.
چند باری قبل از این ماجرا دورا دور اون زیر نظر داشت و دیده بود.
ولی حال از خودش برای فراموش کردن همچین چیزی خیلی عصبانی بود، هرچند که اگر یادش هم میبود نمیتونست جلوی سرنوشت بگیره.لان شیچن در این چند وقت اخیر بعد از مجازات لان ژان سعی در نزدیک شدن به برادرش داشت تا با او حرف بزنه ولی همیشه به در بسته خورده بود.
لان ژان با سکوتش و انزوایی که دائم در پیش میگرفت، به صورت واضحی از گرفتن هر گونه ارتباطی با اون و عمو امتناع میکرد.حادثه اون تذهیبگر سرکش و تنبیه های پی در پی لان ژان به خاطر رفتن به دیدار وی ووشیان از طرف عموش و چیز های جدیدی که تازه از برادرش فهمیده بود، همه و همه دلیل محکمی برای لان شیچن بود که بهش اثبات کنه اون برادر خوبی نبوده.
این مرد خیلی غمگین میکرد و حس سرخوردگی بدی بهش میداد.
مخصوصاً که بعد از شنیدن خبر مرگ جین زیشوان به دست وی ووشیان، لان ژان به شدت بهم ریخته بود.این از شب بیداری هاش و آواز غمناک گیوچن که مقر ابر فرا میگرفت کاملاً مشخص بود.
لان وانگجی دیگه مثل گذشته تو خودش نمیریخت و ذره ذره نمیمرد؛ بلکه تمام دردش با سکوتش و آوای گیوچن جار میزد و مقر ابر رو در غمش فرو میبرد.
هانگوانگ جون خیلی عوض شده بود.باز هم خورشید در حال غروب بود و لان ژان بر روی تراس کنار دریاچه جینگشی به لکلکی که بی صدا یک پاش جمع کرده بود و در خواب به سر میبرد، خیره شده بود.
خیلی فکر کرده بود ولی نمیدونست دقیقاً باید چطور از زمانی که ازش پیشی میگیره جلو بزنه.
لان وانگجی یک فرد عاشق پیشه در حبس قوانین و زنجیر شده قوم لان بود ولی لان ژان بر عکس او اگر کسی دوست میداشت خودش جار میزد و خارج از چارچوب حسش ابراز میکرد، روزی نبود که او به مادر و پدرش نگویید چقدر آنها ستایش میکند و دوست دارد یا برادرش در آغوش نکشد. درد هایش رو نمیگفت ولی عشقش رو همیشه میبخشید؛ اما حال جسمی که مهمانش شده درد و عشقش رو در خودش محفوظ نگه میداره و هیچوقت ذره ای از وجودش رو ابراز نمیکنه. این بدتر از شکنجه بود!
″تو فکر چه چیزی این شکلی غرق شدی؟″
لحن بشاش لان شیچن همانند همیشه بود.
لان ژان تعظیم کوتاهی به برادرش کرد.
مکثش کمی طولانی شد ولی سوالش بی جواب نگذاشت.″عشق؟″
یک کلمه بود ولی در دل لان شیچن غوغایی به پا شد. برادرش از عشق گفت، لان ژان حسش ابراز کرده بود و درموردش حرف زده بود، لان وانگجی درمورد احساسش گفته بود!
لان شیچن نتونست جلو لبخند عمیقی که با سماجت مهمان لب هایش میشد بگیرد.
″عشق...میدونی لان ژان عشق حس خیلی مبهمی است..!، اگر کسی عاشق باشه دائم دلتنگ و نگران معشوقشِ و اگر کسی عاشق نباشه دنبال درد و دلتنگی عشق میگرده و کمبود عجیبی درش بی داد میکنه، اونی که عاشق تشنه به دنبال معشوق میدوه، و اونی که عاشق نیست هم به دنبال معشوقه، عشق در همه روابط هست ولی اگر به یک غریبه باشه خاص تره...فلسفه عشق چیزیه که من با خوندن این همه کتاب هنوز هم در درکش عاجزم ولی در حد توان خودم خواستم درکش کنم...″
لان ژان رو به برادرش کرد و در تمام مدت تک تک کلمات رو لمس کرد.
″شما جزو کدوم دسته اید برادر؟″
لان شیچن لبخند گرمی زد.
″من جزو دسته دومم که در تب داشتن عشق میسوزم ولی از داشتنش عاجزم!″
لان ژان لبخند غمناکی زد.
″و من جزو دسته اولم که دنبال معشوقم میدوم و بی صدا مثل یک روح برای اون درد میکشم...″
زمزمه لان ژان خیلی آروم بود ولی به گوش لان شیچن رسید.
حرف های لان ژان، لبخند اون چیزی بود که شاید لان شیچن تا چند ماه پیش خیلی شوکه میکرد ولی الان دیگه اینطور نبود.
مرد به ابراز های گاه و بی گاه برادرش عادت کرده بود. هرچند که هنوزم براش تازگی داشت.″خوبه که عاشق باشی ولی نباید به آخرش فکر کنی، اگر به آخرش فکر کنی فقط درد قسمت تو از اون عشق خواهد بود، توی عشق باید دیوانه باشی و چشمی برای دیدن و گوشی برای شنیدن نداشته باشی وگرنه درد میکشی!″
لان ژان با شک به برادرش نگاه و در جواب صورت خندان لان شیچن بود که بسمتش برگشت.
″چی شده؟″
لان ژان کمی به برادرش نزدیک تر شد.
″برادر مطمئنید که عاشق نشدید؟″
لان شیچن خنده کوتاهی کرد.
″من هیچوقت فرصتش نداشتم ولی همیشه حس میکنم برای معشوقی بی هویت همیشه عاشقم...″
لان ژان در واقع حرف های برادرش به خوبی درک میکرد چون خود او نیز عاشقی بود که تا مدت ها قبل برای معشوقی بی نام و نشون شب ها اشک میریخت و تا مرز دیوانگی داد و فریاد میکرد.
YOU ARE READING
Never Forget
Fanfictionپسری منزوی و ساکت در تمام مدت زندگیش خواب هایی عجیب از زندگیی میبینه که مال خودش نیست. خیلی وقت ها از خواب بیدار میشه و فقط یک اسم رو فریاد میزنه. ″وی ینگ!″ لان ژان هیچوقت آشفتگی و درد درون سینه اش رو درک نکرد. تا اینکه یک روز با کتاب ′استاد تعال...