19

270 81 31
                                    

19: Wounds

غم جینگشی رو فرا گرفته بود.

لان ژان بی قرار بهوش آمده بود و حال می‌خواست از جاش بلند بشه با اینکه مصدوم بود و دائم اصرار بر این داشت که باید وی ووشیان ببیند.
لان شیچن تمام مدت برادرش در آغوش می‌کشید و در برابر نا آرومی های لان ژان که اصرار بر بلند شدن داشت مقاومت می‌کرد و سعی می‌کرد برادرش آرام کند.
اما ناگهان لان ژان در جاش ساکت شد.

در واقع اون بعد از سه روز بیدار شده بود. بی رمق و بی جون بود. زخم های متعدد روی بدنش باعث شده بود تب کنه و خون زیادی که از دست داد و هسته ضعیف و قدرت ′چی′ درونیش همه و همه باعث شد پسر سه روز بیهوش در بستر سَر کنه.

به محض بیدار شدن سراغ وی ووشیان گرفت...
فقط درمورد وی ووشیان می‌پرسید، برادرش سعی داشت حواس اون پرت کنه.

″وی یینگ..وی یینگ چیزیش شده؟″

لان ژان فهمید چیزی درست نیست و لان شیچن با سکوت طولانی مدتش مُهر تأیید بر تمام شک های اون زد.
در ذهنش فقط یک جمله در چرخش بود...

′من نتونستم ازش محافظت کنم...′

جمله ای که در ذهن لان ژان هزاران بار تکرار شد و اون به این حال انداخته‌ بود.
لان ژان خیلی ناگهانی آروم گرفت، بی حال روی تخت نشست و دست از تقلا کردن برداشت.

لان شیچن سعی کرد کاری کنه برادرش آروم به سینه دراز بکشه چون در بین تقلا های لان ژان برای بلند شدن تمام زخم های پشتش دوباره به خون ریزی افتاده بودند و ردا نازک و سفید رنگ لان ژان حالا کاملاً سرخ شده بود.

″لان ژان لطفاً روی سینه دراز بکش بزار زخم هات درمان کنم!″

لان شیچن خیلی محتاط از برادرش در خواست کرد. با رفتاری که لان ژان نشون داد لان شیچن آرزو کرد کاش برادرش اشک می‌ریخت تا کمی آروم تر بشه چون لان ژان فقط مثل یک مجسمه بی روح مطابق با حرف های لان شیچن عمل کرد و رو سینه دراز کشید.
این آرامش چیز خوبی نبود!

لان شیچن پارچه درون تشت آب ولرم گذاشت و ردا لان ژان در آورد.

این چند روز همیشه زخم های مرد می‌شست و پماد روشون می‌گذاشت. زخم بازو لان ژان فقط در خراش بود و حال خیلی بهتر بود ولی پهلو و زخم های تادیب هنوز وخیم بودند. هر بی احتیاطی می‌تونست باعث بشه که بدن حساس و شکافته شده پسر عفونت کنه.

لان شیچن حس کرد در حین تمیز کردن خون روی پشت لان ژان، دستش لرزید.

فکر کرد شاید برادرش سردش شده ولی وقتی آروم کمی خودش کشید تا از لان ژان بپرسد که سردش است یا نه، با چشمان خیس و بسته لان ژان رو به رو شد.

لان شیچن لب های از هم باز شدش بست و به جایش برگشت. بهتر بود برادرش برای ترمیم زخم قلبش اشک بریزد تا التیام پیدا کند.

ناگهان صدای هق هق های لان ژان و صدای لرزان بغض آلودش جینگشی فرا گرفت.

لان شیچن دستش که آغشته به پماد گیاهی بود، با تردید عقب کشید.
قلب مرد با دیدن شرایط برادرش تیر می‌کشید.

اون قول داده بود تا از لان ژان محافظت کنه ولی...
به محض شنیدن خبر گم شدن و مرگ ارباب وی می‌دونست برادرش قراره اوقات سختی بگذرونه چون لان ژان فردی بود که اگر سنگ در آب می‌لغزید و صدایی ایجاد می‌کرد بر عکسش لان ژان در بدترین شرایط ساکت تر می‌شد و در خودش می‌ریخت.
لان شیچن امیدوار بود برادرش با او حرف بزند تا آرام تر شود ولی همینکه برادرش گریه می‌کرد کافی بود، بهتر از این بود برادرش هیچ جوره خودش ابراز نکند و در تنهایی هایش فقط جینگشی شاهد دردش باشد.

″من نتونستم نجاتش بدم...″

صدای ضعیف و زمزمه لان ژان خیلی غم دار و گرفته بود.

″تو نمی‌دونستی لان ژان.″

با تمام شدن باند پیچی لان شیچن، مصادف شد با قرار گرفتن دست لان ژان روی چشم های بستش.

″من می‌دونستم برادر!″

لان ژان هق هق کرد. تمام تنش شروع به لرزیدن کرد.

″من می‌دونستم!؛ اما بازم نتونستم ازش..ازش محافظت کنم!″

لان ژان با چشم های بغض آلود به گوشه اتاق خیره شد. از شدت بغض توی گلوش گرفته بود و درد می‌کرد.

لان شیچن حس می‌کرد برادرش خودش مقصر می‌دونه، فکر نمی‌کرد برادرش داره حقیقت میگه.

″ارباب وی این انتخاب خودش گرفت لان ژان، تو نمیتونستی دخالتی درش کنی.″

لان ژان با یاد آوری چشمان غمگین وی ووشیان وقتی که از دره به پایین پرت می‌شد به همراه اون لبخند تلخ، بلندتر هق هق کرد.
با به یاد آوردن صدای ضعیف پسر که از اون خواسته بود بره، برای اینکه به وی یینگ اعتماد کرد به خودش لعنت فرستاد اون می‌دونست باید چند روز اونجا بمونه ولی لان شیچن راضیش کرد تا برگرده و بعداً به پیش وی ووشیان برگرده.

″برادر من باید بمیرم!، من نتونستم ازش محافظت کنم..من لیاقت زندگی کردن ندارم!″

″لان ژان این درست نیست اگر تو اینکارو کنی مطمئن باش باعث خشنودی ارباب وی نمیشی!″

لان شیچن با لحنی آروم سعی در آرامش بخشیدن به درون پر تشنج برادرش داشت.

″لان ژان، همه آدم ها در موقعیت های متفاوت تصمیمات متفاوتی می‌گیرند تو باید سعی کنی که تصمیم درست رو انتخاب کنی تا ارباب وی ناراحت نشن.″

لان شیچن وقتی سکوت لان ژان دید توجهش به تن اون جلب شد که دیگر نمی‌لرزید.
فکر کرد برادرش دیگر آرام شده ولی وقتی به صورت پسر نگاه انداخت صورت لان ژان غرق در خون بود.

بینی و دهان لان ژان غرق در خون بود و بالشش سرخ کرده بود.
لان شیچن با شوک به برادر بیهوشش خیره شد و سریعاً به دنبال طبیب رفت.

چرا برادرش باید این همه درد را به دوش می‌کشید؟ چرا نمی‌توانست از قولی که داده بود محافظت کند؟!

لان شیچن همیشه به خاطر درد های برادرش غم‌ دار بود، او همیشه اعزادار دل شکسته برادرش بود!

Never ForgetWhere stories live. Discover now