پسری منزوی و ساکت در تمام مدت زندگیش خواب هایی عجیب از زندگیی میبینه که مال خودش نیست.
خیلی وقت ها از خواب بیدار میشه و فقط یک اسم رو فریاد میزنه.
″وی ینگ!″
لان ژان هیچوقت آشفتگی و درد درون سینه اش رو درک نکرد. تا اینکه یک روز با کتاب ′استاد تعال...
فردای اون روز زمانی که وی ووشیان بیدار شد بعد از کلی سرزنش شدن از طرف ون چینگ دنبال لان ژان گشت و متوجه شد لان ژان دیشب بعد آوردن اونا و دادن مبلغ زیادی برای کمک به ون ها به خاطر اصرار اونا شام پیش اونا موند و رفت.
وی ووشیان هنوز خیلی گیج بود ولی نمیتونست جلوی شوکی که از هر کلمه ون چینگ بهش وارد میشه بگیره.
اون مطمئن بود که لان وانگجی عوض شده!
لان ژان مدت زیادی تو راه نبود ولی تا بخواد برسه مقر ابر طول کشید چون دیگه هوا روشن شده بود و لان چیرن اینبار دم دروازه به همراه لان شیچن منتظرش بودند.
اون به خاطر بی اجازه خارج شدنش از مقر ابر و رفتن پیش وی ووشیان مجازات شد.
باید یک روز کامل جلوی آرامگاه لان زانو میزد و چوب توی دستش متعادل نگه میداشت.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
لان شیچن روی تنبیه اون نظارت داشت. اون توی قلبش خیلی احساس درد میکرد چون فهمیده بود برادرش بیشتر از آنچه که فکرش میکرد در خودش ریخته و تحمل کرده.
اون قول داده بود از لان ژان محافظت کنه ولی انگار این لان ژان بود که با سکوتش از اون محافظ میکرد.
برادرش درد زیادی در خودش نگه داشت تا اون رو دلواپس نکنه و شاید چیز های بیشتر از این هم بودند که آ-هوآن از اونا بیخبر بود.
احساس کرد چیزی روی صورتش نشست.
وقتی سرش بلند کرد دونه های برف به آرامی داشتند از آسمان فرود میاومدند.
هوا سرد بود ولی حالا انگار سردتر بنظر میرسید و لان شیچن باز بیشتر دلواپس شد ولی وقتی به برادرش نگاه کرد نگاه اون رو به آسمان دید در حالی که چشمانش بسته و هنوز زانو زده، چوب صاف نگه داشته.
اون تونست لبخند محو لان ژان ببینه. حیرت زده شده بود که برادرش در حین تنبیه داره لبخند میزد.
اما در واقع لان ژان خاطره ای از دوران زندگی خودش به یاد آورد که مادر و پدرش به سمت اون برف پرت میکردند و اون و آ-هوآن داشتند پشت قلعه برفی که ساخته بودند یه گلوله برفی بزرگ درست میکردند و در آخر مادر و پدر اونا به خاطر اون گلوله برفی بزرگ سرمای بدی خوردند.