• 27: I Know But I Can't Explain!
وی یینگ از غذا ها لذت میبرد و برایش سوال پیش آمده بود که آشپز جدید قوم لان کیه که انقدر در درست کردن غذاهای تند و محلی یونمنگ تبحر داره...
به یقین او حتی تصور هم نمیکرد کسی که غذا پخته لان وانگجی بوده باشه!
وی ووشیان ته دلش تمام مدت به چیزهای جدیدی که از هانگوانگ جون دیده بود فکر میکرد. سربند خودش، لبخند های امپراطور، رفتارهای جدید او ذهنش درگیر کرده بود.چند لحظه مکث کرد و سرش بالا آورد تا سرک بکشه لان ژان در چه حال هست و او کنار میز گوچین در حال مطالعه پیدا کرد.
ناگهان وانگجی از جایش برخاست، همزمان وی یینگ سرش پایین انداخت.
جوری وانمود کرد که انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش در کارهای او سرک میکشیده!قبل از اینکه وانگجی به سمت اتاق دیگری بره کسی او صدا زد.
«هانگوانگ جون.»
صدای جوان و سرزنده ای با احترام نام مرد صدا زد. وی ووشیان به راحتی صدا پسر تشخیص داد، او لان سیژوی بود.
دلیل حضور او در اینجا چه بود؟لان ژان به ورودی جینگشی رفت و به محض بیرون رفتن او لان سیژوی و لان جینگ یی به او احترام گذاشتند.
«زووجون برگشتند!»
وی ووشیان از پشت سر لان ژان بیرون آمد و با لبخند کجی به لان جینگ یی نگاه کرد.
وی ووشیان به سمت لان ژان برگشت و در برابر چیزی که دید نتوانست جلوی خم شدن ابرو هایش، باز شدن دهانش از حیرت بگیرد.
صورت هانگوانگ جون نگرانی نشان میداد.
چرا وانگجی...او چرا مضطرب بود؟لان ژان نگاه گذرایی به وی یینگ انداخت.
نگاه بعدی او به لان سیژوی بود، نیازی به کلمات نبود لان سیژوی تشخیص داد پدرخوانده اش از او چه در خواستی دارد.به محض ادای احترام لان سیژوی، لان ژان آنها رها کرد و به سمت اتاق برادرش روانه شد. قدم های او محکم و سریع بودند. نمیدوید ولیکن در شتاب بود تا زودتر به پیش برادرش برود.
وی یینگ خواست به دنبال او برود ولی لان سیژوی جلوی او گرفت.
لان ژان از سیژوی خواسته بود تا مراقب وی ووشیان باشد...در جلوی اقامتگاه برادرش تعلل کرد. شک و تردید تا مغز و استخوان اش نفوذ کرده بود.
از طرفی دلهره و نگرانی امنیت برادرش داشت و از طرفی دیگر میدانست منگ یائو صدمه ای به برادرش نمیزد غیر از اینکه روحیه پاک برادرش هنگام فهمیدن حقایق قرار بود بسیار صدمه ببیند.
لان ژان هزاران بار جلوی برادرش از ملاقات با منگ یائو گرفته بود ولیکن در روزگاری که منگ یائو و برادرش به صمیمیتی محکم و برادرانه رسیدند، لان ژان در اغما به شر میبرد. او زمان مناسب از دست داده بود!
YOU ARE READING
Never Forget
Fanfictionپسری منزوی و ساکت در تمام مدت زندگیش خواب هایی عجیب از زندگیی میبینه که مال خودش نیست. خیلی وقت ها از خواب بیدار میشه و فقط یک اسم رو فریاد میزنه. ″وی ینگ!″ لان ژان هیچوقت آشفتگی و درد درون سینه اش رو درک نکرد. تا اینکه یک روز با کتاب ′استاد تعال...