• 13: Tear
باز هم مقر ابر در غم صدای گیوچن فرو رفته بود و هیچ صدایی غیر از صدای گیوچن نواختن مردی غم دار به گوش نمیرسید.
لان ژان در نزدیکی آبشار نشسته بود و دست هایش را به زیتر میکشید و اون گاهی بیشگون میگرفت.
در این مدت چند روزه خیلی آشفته شده بود مخصوصاً که امشب مراسمی برای مرگ جین زیشوان و دیگر شاگردان قوم جین برگذار میشد، در کنار شایعه ای که پخش شده.
شایعه اینکه ون ها خودشون تسلیم کردند و ون چینگ و ون نینگ مردند.
این مطمئنن خبر از یه آشوب رو میداد، آشوبی که در این چند روز اخیر لان ژان در خواب هایش اون دوره کرده بود و خیلی واضح اون لمس کرده بود.فاجعه شهر بی شب انقدر پیش پا افتاده نبود که از یادش بره. توی کتاب وی ووشیان در شهر بی شب خودکشی کرده بود و به زندگیش پایان داد و قطعاً لان ژان اینجا بود تا از این فاجعه جلوگیری کنه. همچنین وی ووشیان در شهر بی شب بانو جیانگ از دست داده بود و زخمی شده بود.
لان ژان بعدش نمیدونست اون فقط تا مرگ وی ووشیان خونده بود، درستش اینکه اون خیال میکرد کل کتاب خونده ولی به تازگی بیاد آورده بود که کتاب دو جلد بوده و اون به اشتباه فقط جلد اول خونده بود.
پس هنوزم کلی سوال بی جواب براش مونده بود.لان ژان فقط امیدوار بود که موجودی الهی بهش الهام کنه تا چطور از فاجعه امشب جلوگیری کنه ولی هیچ ایده ای نداشت. نه وی ووشیان فردی آرام منش بود و نه قوم جین خوش رفتار بودند.
از هر دو طرف آتیش شعله میکشید و قلب مرد جوان رو میسوزاند.
لان ژان مدت کوتاهی بود که با خاطرات این بدن و لان وانگجی بودن واقعا کنار آمده بود و خودش رو با او یکی کرده بود، ولی عشق لان وانگجی به وی ووشیان هنوز هم برایش گنگ بود، تمام احساساتش پای این میگذاشت که این جسم عاشق در جواب هر کار وی ووشیان پاسخ میدهد و این لان ژان نیست که در تب عشق وی ووشیان دارد ذره ذره کم میشود؛ اما گاهی این احساسات آنقدر قابل لمس اند که انکار های لان ژان برایش احمقانه به نظر میرسند.تنها چیزی که الان برای لان ژان اهمیت داشت محافظت از وی ووشیان بود.
در این مدت اون با تمام وجودش حس کرد تنها شدن در کنار نزدیک ترین افراد زندگی آدم چه حسی دارد.
برادرش همان برادرش بود ولی دیگر فردی مناسب برای حرف های دلش نبود.
عمویش همان عمویش بود ولی از خود واقعیش زمین تا آسمان فرق میکرد.قطعاً وی ووشیان هم وقتی میدید جیانگ چنگ همان جیانگ چنگ است ولی با او همانند یک خارجی، یک دشمن ستیز دارد همین حس رو داشت.
یا ندیدن بانو جیانگ، فردی که هم مادر و هم خواهر و همه کس وی ووشیان است قطعاً همانند دوری لان ژان از مادر و پدرش سخت بود.لان ژان حس میکرد در این دنیا آمده تا وی ووشیان درک کند؛ چون مرد واقعاً با هر لحظه ای که بیشتر در این دنیا بود بیشتر فردی به نام وی ووشیان میفهمید و به احساسات درونش پی میبرد.
اون موقع که از بیرون نگاه میکرد و کتاب رو میخواند. برایش سوال بود که چرا وی ووشیان در شهر بی شب هیاهو به پا کرد، اون میتوانست آرام تر پیش برود؟
ولی الان درک میکرد، ترد شدن و مورد نفرت قرار گرفتن میتواند آدم به مرز جنون بکشاند، ناحقی هایی که به وی ووشیان شد بیش از گنجایش یک فرد عادی بود چه برسد که این پسر از اول زندگی مورد تنفر بانو یو قرار میگرفت و در کوچه و خیابان با ترس از سگ ها بزرگ شده بود.
هر چی بیشتر فکر میکرد، درد درون قفسه سینه اش نیز بیشتر میشد تا جایی که دیگر تیر میکشید.
″لان ژان!″
لان شیچن با نگرانی برادرش نگاه میکرد و با شتاب و بی احتیاطی روی تخته سنگ ها قدم گذاشت و تلو تلو خورد ولی در آخر خودش به لان ژان رساند.
دست های پسر در دستش گرفت و با چشم هایی که دو دو میزد به چشم های پسر خیره شد.″چرا؟″
لان ژان اول متوجه قصد برادرش نشد ولی وقتی دستش به زیر چشم هاش کشید، فهمید که دارد گریه میکند.
خود لان ژان با شوک از جایش بلند شد و با گیجی از برادرش دور شد.چرا داشت گریه میکرد؟ از کی داشت گریه میکرد؟ برای چه کسی داشت گریه میکرد؟
سوال هایی که مهمان جان و روحش شد و تمام وجود لان ژان باری دیگر ویران کرد و از هم پاشید.
YOU ARE READING
Never Forget
Fanfictionپسری منزوی و ساکت در تمام مدت زندگیش خواب هایی عجیب از زندگیی میبینه که مال خودش نیست. خیلی وقت ها از خواب بیدار میشه و فقط یک اسم رو فریاد میزنه. ″وی ینگ!″ لان ژان هیچوقت آشفتگی و درد درون سینه اش رو درک نکرد. تا اینکه یک روز با کتاب ′استاد تعال...